سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن سنگ لغزنده ای که گامهای دانشمندان بر آن استوار نمی ماند، آز است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :4
کل بازدید :201471
تعداد کل یاداشته ها : 117
103/1/9
11:57 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
مسعودمسلمی زاده[52]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

سلام به همه  کسایی که تو غربتن..... ومثل خودم دوری از همه چیز رو تحمل میکنن.... منم واقعا سخته ولی به خاطر اهدافم دارم تحمل میکنم .....خوشحال میشم برام کامنت بذارین ..... نام مطلب قشنگی دنیا   ....... همتون رو دوست دارم  مسعود مسلمی زاده از  ایران

 

 

قشنگی دنیا

 

 

 

نرم، نزدیک

قشنگی دنیا به چیه؟به دارایی،به بچه

داشته باش،دنیا قشنگ میشه ،قشنگ دروغی نه ها! قشنگ راستی

اماداشتن.داشتن با کنز فرق میکنه

کنز هرکس کنه ،اون دنیا پدرش رو در میارن.با همون کنزش داغش میکنن

کنز یعنی چه؟

یعنی پول روی هم گذاشتن،یعنی دارایی انبارکردن،خانه پشت خانه خریدن

چون کنز میکنی دیکه هیچ نداری،صاحبش نیستی،انباردارش میشوی

هم خودت را محروم میکنی ازش ،هم دیگران را

داته باش،کنز هم نکن،لذتش را هم ببر

حسین بهترین مال وبهترین فرزند را داشت،همه هم از مالش بهره بردند

چه اونایی که ازدستش به محبت گرفتند وچه اونایی که از دستش به خصومت کشیدند

کنز هم نکرد


دلم افتاده آن طرف دیوار

دنیا دیوار های بلند دارد و درهای بسته که دور
تا دور زندگی را گرفته اند
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.نمی شود
سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم
را قلقلک می دهد
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی
به آن طرف نگاه کرد.شاید هم
پنجره ای هست و من نمی بینم .شاید هم پنجره اش
زیادی بالاست و قد من نمی
رسد با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد
و می شود اصلا فراموش
کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای
برداشت و کند و کند. ...شاید
دریچه ای،شاید شکافی،شاید روزنی
همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست
کنم.حتی به قدر یک سر
سوزن،برای رد شدن نور،برای عبور عطر و
نسیم،برای...بگذریم.گاهی ساعتها
پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به
آن و فکر می کنم؛ اگر همه
چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی
را از آن طرف بشنوم.اما هیچ
وقت،همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که
صدای روشنایی را خط خطی کند
دیوارهای دنیا بلند است،ومن گاهی دلم را پرت
می کنم آن طرف دیوار.مثل
بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به
خانه ی همسایه می
اندازد.به امید آنکه شاید در آن خانه باز
شود.گاهی دلم را پرت می کنم آن
طرف دیوار. آن طرف حیاط خانه ی خداست. وآن وقت
هی در می زنم،در میزنم،و
میگویم:"دلم افتاده توی حیاط شما.می شود دلم را
پس بدهید..." کسی جوابم
را نمی دهد،کسی در را برایم باز نمی کند.اما
همیشه،دستی،دلم رامی اندازد
این طرف دیوار.همین. و من این بازی را دوست
دارم.همین که دلم پرت می شود
...این طرف دیوار،همین که
من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را
پرت می کنم،آنقدر دلم را پرت
می کنم تا خسته شوند،تا دیگر دلم را پس
ندهند.تا آن در را باز کنند و
بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت
من می روم و دیگر هم بر
نمی گردم
......من این بازی را ادامه می دهم


 


زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست .
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خوشتر آن نغمه که مردم بسپارند به یاد


 


چکنویس


دیگه هیچ نشونه ای / از اونهمه عاشقی نیس
جا گذاشتیم همه رو / تو کاغذای چکنویس
همه ی خاطره ها / مونده توی دفتر باد
با سکوت من و تو / چی به سر قصه می یاد
واسه مرگ گلامون / به باغبون پیله نکن
خودمون مقصریم / به این و اون پیله نکن
با یه خورشید دیگه / می شه جوونه زد ولی
من هنوز تورو می خوام / تویی که عشق اولی
چرا گریه می کنی / گریه که درمون نمی شه
اینطوری تو شبامون / ستاره مهمون نمی شه
باید این فاصله رو / عاشقونه خط بزنیم
دیکته های غلطو / دونه دونه خط بزنیم
حالا که قصه ی ما / رسیده به آخر خط
بیا باز شروع کنیم / یه بار دیگه از سر خط


 


برای سرد ترین گرمی زندگیم

 

ای آنکه بجز تو هوایی به سرم نیست

جز یاد عزیزت کسی در نظرم نیست

قدر تو و احساس تو رو کسی نفهمید

                                      دلت از همه رنجید

...

 

همدم تنهایی من یه دفتر و قلم شده

سهم من از این همه حس

احساس ناکامی شده

 

رو می کنم به آینه                                                                            

رو به خودم داد می زنم                                      

ببین چقدر حقیر شده

                                           اوج بلند بودنم 

 

دختر شب انگار دستانش کهیر زده ? با دلی پژمرده و نگاهی خنک در تکاپوی ذره ای دلخوشی بار ها می میرد و زنده می شود

صدای وسوسه انگیز چند مرغ مینا و لجاجت معصومانه ی دو مرغ عشق برای جفت گیری سعی در زیبا نمودن زشتی تبسم زبر زندگی می کنند

من تنها تر از همیشه ی یک اندوه و سنگین تر از هزاران سال غم و تنهایی چار زانو سر در گریبان برده و کودک وار سر بر چهار چوبه ی سنگی نجره می مالم

 

سهم من از تو چه بوده غیر آزار                                                                        

تویی که دنیا برات شده یه بازار                                         

من تو رو به چشم یاری دیده بودم    

                          تو مرا ولی  به چشم یه خریدار

 

 

 

یک تکه ی نور ? یا برجکی که انگار خداوند بر روی آن به نوشیدن و نوشتن مشغول است ? نورانی ترین قسمت آن لحظه ی زمین ? با نام مستعاری ماه و شکل یک روشنایی ملموس ? در آسمانی که بی شک بدون آن تکه تیره ترین چیز می شود

آری ? دوشب مانند دیوانگان تا نزدیک صبح بر دادری پنجره می نشینم و خیره تر از خیرگی ماه را نظاره می کنم

چه بزرگی سنگینی !! انگار کسی که برایش قسمتش را نوشته می دانسته چیست .. اما ...

اما نگاه مرد تنهای شب که بغض گریه لحظه ای رهایش نمی کند در نگاه غمگین و کرچ ماه گره خورده و بی نهایت و بی منظور بدون اختیار چشمان سیه فامش از اشک سنگین و باز سبک می شوند

یک حس غریب و عجیب مانند سوختن ملایم یک نخ سیگار که در مجاورت تنها یک نسیم دوست داشتنی است

گفتم نسیم " انگار چیز های زیبا همیشه مثبت نیستند " انگار حتی زیبایی و نجابت هم می تواند لطمه وارد کند

ماه در اوج اما تنها !! تنهایی که بدون شک برایش رقم خورده است ? در بالا ترین نقطه ی جهان ولی غمگین ? تصویر زیبا و خسته ی ماه مرا یاد کسی می اندازد که - در اوج ولی تنها - ست ...

 

دستی که زخم می زند ? نا پیداست

                                           اما زخم ?

                                                    ــــ  عریان تر از طلوع آینه در روز است

شاید که تن به تیغ دوست سپردن

                                                    راهی به سوی تست ...

دوستی دیگر ? دستی دیگر ? و ... زخمی دیگر ...

 

 

برای بودن باید جنگید و روزی که ما جنگ را می بازیم می فهمیم که جنگی نبوده

ما سراسر زندگی را بازی داده می شویم ? به انواع صورت ها رنگ می شویم و گاهی برای یک لذت زود گذر حتی خداوند را انکار می کنیم 

 شاید بهشت درون بازوان دختری عریان و خیس از عرق جنبش باشد و یا جهنم در عطر یاس وحشی که از گیسوانش برخاسته باشد

 شاید خداوند شبانه برای دعا به زمین می آید و دست به دامان طبیعت وحشی می شود ? کسی چه می داند !! شاید برای عبور یک قطره ی باران از عرش به فرش تنها یک سر تکان دادن ساده گشادگی می کند

مهم بودن بی درایت و مطیع ماست ? بندگی نوع نمی شناسد ? گاهی به اسم خدا و به رسم شیاطین ? گاهی یک پیشانی کبود و پینه بسته اما دلی تهی از شعور شعر چشمان خداوند و گاهی یک سینه از عطر بالین فرشتگان و پیشانی بر تیغ

زندگی تنها همین چیز های بی معنی و پوچ است ? یک منجلاب وسیع که هر روز تمیزش می کنند ? اما آیا منجلاب را می توان برداشت ? گیرم که نامش را هم عوض کردیم ! چگونه باید درون ساخته شده ی مان را عوض کنیم

 

 

یک لیوان که ترک خورده سالهای سال اگر دست نخورد می ماند

اما حتی اگر یک میلی متر جا بجا شود

امکان هر نوع ریختن یا شکستنی را دارد

احساس انسان ها مانند یک لیوان می ماند

 


  
  

ابرو درخت...

در جنگلی پر از درختان انبوه که سر به فلک کشیده بودند و با آبی آسمان در آمیخته بودند.

غرق در سکوت خویش بودم...

ابرها تا نیمه،تنه های درختان را محو کرده بودند.

آنها نیز میخواستند در آغوش جنگل به لذت خوشی برسند.

چه زیبا...آسمان خود را به زمین رسانده بود...

چه زیبا...ابرها را وسیله دلربایی انتخاب کرد بود...

و چه زیباتر...زمین (جنگل)درختان سبز و کهنش را در آغوش ابرها رها کرده بود..

زمین میزبان فرستاده های آسمانی بود....

آری..من در اوج سکوت و آرامشم...

سکوتی که با زیبایی درختان جنگل،و ابرهای آسمان بیشتر معنا پیدا میکرد...

من در اوج تنهاییم...

کسی در برم نیست....

بارها صدایش کردم...بارها نام زیبایش را خواندم.اما او نیز مانند پرندگان جنگل خود را  به نشنیدن زد...

آری... او نشنید...

پرندگان از شرم خود را به نشنیدن زدند...

آنها نخواستند آسمان سرخ شود...

آنها پیغام ابررا که به درختان میگفت  شنیدند...

اما نخواستند که حرفها ناتمام بماند و سکوت کردند...

زمان در حال سپری شدن بود...

آسمان میرفت تا مهتابی شود...

ابرها کم کم بساط چیدند تا راهی آسمان شوند...

چرا پس اینگونه میروند؟چرا آسمان بارانی شد؟

آسمان آبی ،سرخ شد،وسرخی کم کم جایش را به تاریکی می دهد.

زمین در ماتم است...

او دل آسمان راشــکاند....                 

وای...وای...وای...

ابرها که مهمان زمین بودند ...

رفتند....

ولی آسمان تحفه ای دیگر برای زمین فرستاد...

تحفه ای که در جان او ریشه دواند ...

تحفه ای که با زمین در آمیخت...

آری....آسمان قطره های بــــارانش را برای زمین فرستاد...

من هم با ارزش ترین دارایی خود را برای او به یادگار گذاشتم....

اما او میرود ...

او روزی خواهد رفت...

زمین شاداب شد و این شادابی را نتوانست پنهان کن...

آسمان تغییرات زمین را دید....

لبخند زیبای درختانش را بعد از بارش دید....

آری آسمان جواب خود را از زمین گرفت...

و من ماندم و این...

تنهایی...

کاش می شد فراموش کرد...

یا برای همیشه با خاطره ای خوش رفت...

زمینی باش اما دلت را آسمانی هدایت کن...


88/5/20::: 7:30 ع
نظر()
  
  
 

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. پشت سر هر آنچه که دوستش می داری. و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند. پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی.اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی. زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.

پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر.

و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.

معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است. ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.

تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای. اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است. خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.

خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.

 
هاله شما چه رنگی میباشد و بر اساس آن چه شخصیتی دارید ... 
در صورتیکه تاریخ تولد شما در:

 
اول فروردین ماه باشد سیاه هستید

 
بین دوم فروردین تا 11 فروردین باشد ارغوانی هستید

 
بین 12 تا 21 فروردین باشد. شما سرمه ای است

 
بین 22 فروردین تا 31 فروردین باشد نقره ای هستید.

 
بین یکم اردیبهشت تا 10 اردیبهشت باشد سفید هستید.

 
بین 11 اردیبهشت تا 24 اردیبهشت باشد شما آبی هستید.

 
بین 25 اردیبهشت تا سوم خرداد باشد شما طلائی رنگ هستید.

 
بین 4 خرداد تا 13 خرداد باشد شما شیری رنگ هستید.

 
بین 14 خرداد تا 23 خرداد ماه باشد شما خاکستری هستید.

 
بین 24 خرداد تا دوم تیر ماه باشد شما رنگ خرمائی هستید.

 
سوم تیر ماه باشد رنگ شما خاکستری است.

 
بین 4 تیر ماه تا 13 تیر ماه باشد شما قرمز هستید.

 
بین 14 تیر ماه تا 23 تیر ماه باشد شما نارنجی هستید.

 
بین 24 تیر ماه تا سوم مرداد ماه باشد شما زرد هستید.

 
بین 4 مرداد ماه تا 13 مرداد باشد شما صورتی هستید.

 
بین 14 مرداد تا 22 مرداد باشد شما آبی هستید.

 
بین 23 مرداد تا یکم شهریور باشد شما سبز هستید.

 
بین 2 شهریور تا 11 شهریور باشد شما قهوه ای هستید..

 
بین 12 شهریور تا 21 شهریور باشد شما کبود رنگ هستید.

 
بین 22 شهریور تا 31 شهریور باشد شما لیموئی هستید.

 
متولدین یکم مهر ماه زیتونی هستند.

 
بین 2 مهر تا 11 مهر ماه ارغوانی هستید.

 
بین 12 مهر تا 21 مهر ماه شما رنگ سرمه ای دارید.

 
بین 22 مهر ماه تا یکم آبان ماه شما نقره ای هستید..

 
بین 2 آبان تا 20 آبانماه باشد شما سفید هستید.

 
بین 21 آبانماه تا 30 آبانماه باشد رنگ شما طلائی است.

 
بین یکم آذر ماه تا 10 آذر ماه باشد شما شیری رنگ هستید.

 
بین 11 آذر ماه تا 20 آذر ماه باشد شما خاکستری هستید.

 
بین 21 آذر تا 30 آذر باشد شما خرمائی رنگ هستید.

 
متولدین اول دیماه نیلی رنگ هستند.

 
بین دوم دی ماه تا 11 دی ماه باشد رنگ شما قرمز است.

 
بین 12 دی ماه تا21 دی ماه باشد شما نارنجی هستید..

 
بین 22 دی ماه تا 4 بهمن ماه باشد شما زرد هستید.

 
بین 5 بهمن تا 14 بهمن ماه باشد شما صورتی هستید.

 
بین 15 بهمن تا 19 بهمن ماه باشد شما آبی هستید.

 
بین 20 بهمن تا 29 بهمن ماه باشد شما سبز هستید.

 
بین 30 بهمن تا 9 اسفند ماه باشد شما قهوه ای هستید..

 
بین 10 اسفند تا 20 اسفند باشد شما کبودی رنگ هستید.

 
بین 21 اسفند تا 29 اسفند باشد لیمویی هستید...خزان


 
قرمز
با نمک و دوستداشتنی، مشکل پسند اما همیشه عاشق......و اینطور بنظر میرسد که مورد محبت نیز باشید. با روحیه و بشاش اما در همان زمان میتوانید بد اخلاق هم شوید قادرید با مردم بسیار خوب و با ملاطفت برخورد کنید و این همان عشقی است که میتواند در راهی که در پیش دارید همراهتان باشد
آدمهایی را که راحت صحبت میکنند دوست دارید این آدمها باعث میشوند احساس راحتی بیشتری داشته باشید..


 
شیری رنگ
اهل رقابت و بازی . دوست ندارد ببازد ولی همیشه بشاش است. شما قابل اعتماد و امین هستید و خیلی علاقه دارید وقت خود را بیرون بگذرانید، با دقت عشقتان را انتخاب میکنید و بسادگی عاشق نمی شوید اما وقتی او را یافتید تا مدتهای طولانی دوستش خواهید داشت.

 
نیلی
شما بیشتر متوجه نگاهتان هستید و استانداردهای بالائی در انتخاب عشق دارید. هر راه حلی را با دقت و تفکر انتخاب می کنید و بسیار بندرت مرتکب اشتباه احمقانه میشوید دوست دارید رهبر باشید و به راحتی می توانید دوستان جدید پیدا کنید.

 
خاکستری
جذاب و فعال هستید، شما هرگز احساستان را پنهان نمی کنید و هر آنچه را که درونتان استآشکار می سازید. اما ضمنا میتوانید خودخواه هم باشید. می خواهید مورد توجه باشید و نمی خواهید بطور نا برابر با شما برخورد شود.. میتوانید روز مردم را روشن کنید. شما میدانید در زمان مناسب چه بگویید و خوش اخلاق هستید.

 
سبز
خیلی خوب با افراد تازه کنار می آیید.. در واقع آدم خجالتی ای نیستی اما گاهی اوقات با کلماتت به عواطف مردم آسیب می رسانید. دوست دارید تا مورد توجه و علاقه کسی باشید که دوستش دارید ولی اغلب تنهایید و به انتظار فرد مورد نظرت می مانید.

 
طلائی
شما میدانید چه چیزی درست و چه چیزی نادرست است. آدم بشاشی هستید و زیاد بیرون میروید. بسیار سخت میتوانی فرد مورد نظرت را پیدا کنی اما وقتی او را یافتی تا سالیان متمادی دوباره عاشق نمی شوی.

 
صورتی
شما همواره در تلاشید تا درهرچیزی بهترین باشید و دوست دارید به سایرین کمک کنید. امابسادگی قانع نمی شوی . دارای افکاری منفی هستید و در جستجوی عشقی شورانگیز مانند آنچه در قصه هاست هستید.

 
زرد
شما شیرین و بیگناهید ، مورد اعتماد بسیاری از مردم ، و دارای رهبریتی قوی در ارتباطاتتان هستید. شما خوب تصمیم میگیرید و انتخاب درستی در زمان مناسب می گیرید... همواره در افکار داشتن روابط عاشقانه بسر می برید.

 
خرمائی
باهوشید و میدانید چه چیزی درست است. میخواهید همه چیز را مطابق میل خود کنید که گاهی میتواند بدلیل عدم توجه به نظر دیگران مشکل ساز باشد. اما در مورد عشق صبور ستید. وقتی فرد مورد نظرتان را یافتید برایتان دشوار است فرد بهتری پیدا کنید.

 
نارنجی
در مقابل اعمالتان مسئولیت پذیر هستید، می دانید چگونه با مردم رفتار کنید. همواره اهدافی برای دستیابی به آنها دارید و حقیقتا برای رسیدن به آنها تلاش میکنید ، فردی آماده رقابت هستید. دوستانتان برایت بسیار مهم هستند و قدر آنچه را که دارید میدانید، گاهی اوقات واکنشتان زیادی شدید است و علت آن نیز احساساتی بودنتان است.

 
ارغوانی
اسرار آمیز هستید، بهیچوجه خودخواه نیستید ، زود و آسان نظرتان جلب میشود. روزتان با توجه به خلقتان میتواند غمگین یا خوش باشد.. بین دوستان محبوب هستید اما میتوانید دست به عمل احمقانه ای نیز بزنید ، بسادگی امور را فراموش میکنید. بدنبال شخصی هستید که قابل اعتماد باشد.

 
لیموئی
آرام هستید، اما بسادگی عصبانی می شوید. به آسانی حسادت می ورزید و در مورد چیزهای کوچک اعتراض میکنید، نمی توانید به یک کار بچسبید اما دارای شخصیتی هستید که اعتماد و علاقه همه را جلب میکند.

 
نقره ای
خیال پرداز و بامزه اید ، دوست دارید چیز های جدید را بیازمایید. علاقه دارید خود سازی کنید و بسادگی می آموزید، براحتی میتوان با شما صحبت کرد و شما نصایح خوبی میدهید. وقتی موضوع دوستی است متوجه میشوید نمی توان به کسی اعتماد کرد، اما وقتی دوستان واقعی خود را یافتید تا پایان عمر به آنها اعتماد میکنید.
سیاه
شما یک مبارز هستید و دارای انگیزه اید. اما تغییر در زندگی را نمی پسندید. زمانی که تصمیمی گرفتید، روی تصمیمتان تا مدتها پای می فشارید. زندگی عشقی شما نیز توام با مبارزه است و مثل همه نیست.


 
زیتونی
شما روشن قلب و آدم گرمی هستید. همراه خوبی برای فامیل و دوستانید. خشونت را نمی پسندید و میدانید چه چیزی درست است. شما مهربان و بشاش هستید اما بسادگی به مردم حسادت نورزید.

 
قهوه ای
فعال و ورزشکارید ، برای دیگران مشکل است که به شما نزدیک شوند. زمانی که متوجه میشوید نمی توانید به چیزی که میخواهید دستیابید ،‌ بسادگی تسلیم شده آنرا رها میکنید.

 
آبی
اتکا به نفس کمی دارید و خیلی ایرادی هستید. هنرمند هستید و دوست دارید عاشق شوید ، اما میگذارید عشقتان از دستتان برود چون در این مورد از مغزتان فرمان میگیرید نه از قلبتان.

 
سرمه ای
شما جذابید و عاشق زندگی خود هستید ، نسبت به همه چیز دارای احساسی قوی هستید و خیلی زود گیج میشوید . زمانی که از دست شخص یا اشخاصی عصبانی می شوید برایتان مشکل است آنها را ببخشید.

 
سفید
شما آرزو و اهدافی در زندگی دارید زود حسادت می ورزید نسبت به دیگران متفاوت و گاهی اوقات عجیب هستید اما همه این حالت شما را دوست دارند.

 
کبود
احساسات شما بسادگی و ناگهانی تغییر میکند اغلب تنها هستید ، مسافرت را دوست دارید. انسان صادقی هستید ولی حرف مردم را زود باور میکنید. یافتن عشق برای شما سخت است و گمگشته عشق هستید..
 
اینو نوشته رو تقدیم میکنم به قلب پاک ........................
 
 
 

88/3/29::: 1:6 ع
نظر()
  
  

 
نه، نه، اصلا قبول نیست...
هر شب که آغوش می گشایی و مرا با لالایی آرام بخشت خواب می کنی

با خودم می گویم :
به پاس همه ی عشقت، فردا صبح که چشم باز کردم به تو سلام می کنم.، لبخند میزنم و روی ماهت را می بوسم.
اما هر روز صبح ، مثل همیشه ، باز تو برنده ای ، هر روز صبح که به پلک هایم قدرت باز شدن
و به چشمهایم نور دیدن میدهی
باز هم این تویی که اول به من سلام می کنی
این تویی که اول به من لبخند میزنی ..
این تویی که در من می درخشی با تک تک اشعه های خورشید آسمانت
این تویی که در من می شکفی با باز شدن هر شکوفه ات
تو در من سروده می شوی با آواز خوش پرندگان
در من جاری می شوی با جریان رود
بر من میوزی با هر نسیم
بر من می باری با هر قطره باران
آرامشم میدهی با یادت در کنار عزیزانم
در من میخندی با لبخند کودکان پاک

تو را می بینم در مهر بی توقع دوست
تو را می یابم در همراهی بال یار آماده به پرواز به سوی تو

...تو را ...تو را می جویم در هر نفس...
و باز هر شب با چشمک زیبای ستارگانت
با نور مهتابت
در آغوش پر مهرت
آرام ، آرام به خواب میروم
به آن امید که باز چشمانم به رویت باز شود
و از عشقت سیراب شوم...
 

 

دعای خانم ها-
خدایا ! به من عشق بده تا همسرم را دوست بدارم!صبر بده تا تحملش کنم.اما...قدرت نده چون میزنم لهش می کنم

----------------------

خدایا ما را به راه راست هدایت فرما ، اگه نشد راه راست را به سمت ما کج فرما

----------------------

شنیدن تعاریف عشق و پاسخ سوالاتی که در باره عشق از کودکان شده می تواند به شناخت بیشتر روحیه کودکان کمک کند.در ادامه پاسخ کودکان در مورد عشق را خواهیم خواند.
اینها عین پاسخ های کودکان 5 تا 10 سال است به سوالاتی که در مورد عشق و عاشقی از آنها پرسیده شده است:

بهترین سن برای ازدواج چند سالگی است؟

«??سالگی! چون در آن سن مجبور نیستید کار کنید و می‌توانید هی دراز بکشید و فقط همدیگر را دوست داشته باشید.» جودی، 8 ساله

«مهدکودکم که تمام بشود، می‌روم و برای خودم دنبال زن می‌گردم!» تام، 5 ساله
در اولین قرار ملاقات، زن و مردها به هم چه می‌گویند؟

«در اولین قرار ملاقات فقط به هم دروغ می‌گویند و این معمولا باعث می‌شود که از هم خوش‌شان بیاید و یک قرار دوم بگذارند.» مایک، 10 ساله
مساله حیاتی: بهتر است آدم ازدواج کند یا مجرد بماند؟

«دخترها بهتر است مجرد بمانند، اما پسرها باید ازدواج کنند چون یک نفر را لازم دارند که دنبالشان راه بیفتد و تمیز کند!» لینت، 9 ساله

«بابا این چیزها سردرد می‌آورد. من فقط یک بچه‌ام. من همچین بدبختی‌هایی نمی‌خواهم.» کنی، 7 ساله
چرا دو نفر عاشق هم می‌شوند؟

«هیچ کس نمی‌داند چه اتفاقی می‌افتد، ولی من شنیده‌ام که یک ربط‌هایی به بویی که آدم می‌دهد دارد، برای همین است که مردم این قدر عطر و ادکلن می‌خرند.» جین، 9 ساله

«می‌گویند یکی به قلب آدم تیر می‌زند و این حرف‌ها، ولی مثل اینکه بقیه‌اش این قدر درد ندارد.» هارلن، 8 ساله
عاشق شدن چطوری است؟

«مثل یک بهمن که برای زنده ماندن باید زود از زیر آن فرار کنی.» راجر، 9 ساله

«اگر عاشق شدن مثل یادگرفتن حروف الفبا سخت است، من یکی که نمی‌خواهم. خیلی طول می‌کشد.» لئو، 7 ساله
نقش خوش‌تیپی در عشق

«اگر می‌خواهید کسی که در حال حاضر جزئی از خانواده‌تان نیست، دوستتان داشته باشد، خیلی مهم نیست که خوشگل باشید.» ژوانه، 8 ساله

«فقط قیافه مهم نیست. من را نگاه کنید. خیلی خوش‌تیپم. اما هنوز کسی پیدا نکرده‌ام که با من ازدواج کند.» گری، 7 ساله
«زیبایی یک چیز ظاهری است، نمی‌تواند خیلی ماندگار باشد.» کریستینه، 9 ساله

چرا عشاق دست هم را می‌گیرند؟

«می‌خواهند مطمئن شوند که حلقه‌هایشان نمی‌افتد، چون خیلی بالایش پول داده‌اند.» دیو، 8 ساله
عقاید محرمانه درباره عشق

«من عشق را دوست دارم، فقط به شرطی که وقتی تلویزیون کارتون می‌دهد، اتفاق نیفتد.» آنیتا، 6ساله

«عشق آدم را پیدا می‌کند، حتی اگر خودت را از آن پنهان کنی. من از 5 سالگی تلاش می‌کنم که خودم را از آن پنهان کنم ولی دخترها مدام پیدایم می‌کنند.» بابی، 8ساله

«خیلی دنبال عشق نیستم. فکر می‌کنم کلاس چهارم بودن به اندازه کافی سخت هست..» رژینا، 10 ساله
ویژگی‌های شخصی برای اینکه عاشق خوبی باشید؟

«یکی از شما باید بلد باشد که خوب چک بنویسد، چون حتی اگر صد هزار کیلو هم عشق داشته باشید، باز هم یک قبض‌هایی هست که باید پرداخت کنید.» آوا، 8 ساله
راه‌هایی که می‌شود کسی را عاشق خودتان کنید؟

«به آنها بگویید که فروشگاه‌های زنجیره‌ای شکلات دارید.» دل، 6 ساله

«یک سری کارها را نکنید مثلا اینکه کتانی سبز بدبو داشته باشید... ممکن است با این کارتان توجه کسی را جلب کنید اما توجه، عشق نیست. » آلونزو، 9 ساله

«یکی از راه‌هایش این است که دختر مورد نظر را برای غذاخوردن بیرون دعوت کنید. حتما یک چیزی بخرید که دوست دارد؛ مخصوصا سیب‌زمینی سرخ کرده.» بارت، 9ساله
چطوری می‌شود فهمید دو تا آدمی که توی رستوران غذا می‌خورند عاشق هم هستند؟

«فقط نگاه کنید و ببینید که مرد صورت حساب را برمی‌دارد یا نه. این راهی است که می‌شود فهمید عاشق شده یا نه.» جان، 9 ساله

«عاشق‌ها فقط به هم خیره می‌شوند و غذایشان سرد می‌شود. بقیه بیشتر به غذا توجه می‌کنند.» براد، 8 ساله

«اگر یکی از آن دسرهایی سفارش بدهند که با آتش درست می‌کنند، عاشقند. چون یعنی قلب خودشان هم آن جوری است... توی آتش» کریستینه، 9 ساله
وقتی مردم می‌گویند: دوستت دارم، به چه فکر می‌کنند؟

«به خودشان می‌گویند: بله واقعا دوستش دارم. ولی کاش می‌شد حداقل روزی یک بار دوش بگیرد.» میشله، 9ساله
چطور می‌شود عاشق ماند؟

«اسم زنتان را فراموش نکنید... این کار کل عشق را نابود می‌کند.» راجر، 8 ساله
«همسرتان را زیاد ببوسید.. این کار باعث می‌شود او یادش برود که شما هیچ وقت آشغال را بیرون نمی‌گذارید.» رندی، 8ساله

---------------------------------

هر که عاشق شد جفا بسیار می باید کشید/ بهر یک گل منت صد خار می باید کشید/ من به مرگم راضیم، اما نمی آید اجل/ بخت بد بین، از اجل هم ناز می باید کشید

------------------

روزی فرشته ای به کنار تخت خواب مردی رفت و او را بیدار کرد و گفت: با من بیا تا تفاوت بهشت و جهنم را نشانت دهم.  آن مرد که فرصت جالبی بدست آورد آن را از دست نداد و با فرشته همراه شد. وقتی به جهنم رسیدند فرشته او را با تالار بزرگی برد که میز بزرگی در آن قرار داشت و روی میز از انواع غذاهای لذیذ، نوشابه های گوارا و شیرینی های خوشمزه انباشته بود. اما در انتهای تالار همه ناله می کردند و می گریستند. وقتی مرد به آنها نزدیک شد، دریافت که همه افراد بندی بر روی بازوان خود دارند که مانع خم شدن دستهای آنان است. در نتیجه آنان نمی توانند حتی لقمه ای در دهان خود بگذارند. سپس فرشته مرد را به بهشت و تالار بزرگ برد که در آنجا میزی بزرگ با انواع غذاهای مطبوع، نوشابه های رنگارنگ و شیرینی قرار داشت.  اما در اینجا به عکس جهنم مردم می خندیدند و اوقات خوشی را کنار هم می گذراندند.  وقتی مرد به آنان  نزدیک  شد دقت کرد و دریافت  که آنان نیز همان قید و زنجیرها را دارند و دستشان خم نمی شود تا بتوانند غذا بردارند و در دهان خود بگذارند.

به نظرشما تفاوت میان بهشت و جهنم چه بود؟

عچله نکنید هنوز داستان تموم نشده.

تفاوت آنها با جهنمیان این بود که بهشتیان غذا را برمی داشتند و در دهان  یکدیگر  می گذاشتند و به این ترتیب  به کمک  یکدیگر  از خوردنی ها و آشامیدنی های لذیذ بهره می بردند.

به این می گن انسانیت. بهشت توی همین دنیا هم وجود داره. بعضی وقتا ما آدما مثل همون جهنمیا می خوایم از آنچه در اختیار  داریم به تنهایی لذت ببریم و حاضر نیستیم حتی اون را بهترین دوستانمون شریک  بشیم و به خاطر همین حتی در بعضی از موارد نه تنها از اونها لذت نمی بریم، بلکه باعث درد و رنج خودمون هم می شیم. در صورتیکه شاید مثل همون بهشتیها با کمک کردن به هم بتونیم از اون چیزی که خداوند برای ما در فراهم کرده لذت ببریم.

آره دوست خوبم. عشق می تونه جهنم رو به بهشت تبدیل کنه... پس بیاید دست به دست هم بدیم و به جای اینکه با خودخواهی موقعیت ها رو از دیگران بگیریم، عشق  رو به همدیگه هدیه بدیم تا از بهشتی که خدا در اختیار ما قرار داده لذت ببریم.

ما انسانها از جنبه ای مثل حیوانات کوچک هستیم  که حتی  برای دففاع از خود پشم یا دندان تیز هم نداریم. آنچه از ما محافظت می کند، شرارت ما نیست بلکه انسانیت و قدرت ماست برای دوست داشتن دیگران و پذیرفتن عشقیکه آنها به ما می دهند. هارولدلیون

سرزمینی از آن زندگانی است، سرزمینی از آن مردگان، ((عشق)) پل میانی است.

عشق یگانه حقیقت و یگانه مایه بقاست.

سامراست موام: داستان غم انگیز این نیست که انسانها فنا می شوند بلکه این است که آنان از دوست  داشتن باز می مانند.

به امید دنیایی پر از عشق و صفا، یکدلی و یکرنگی، محبت و انسانیت همتون رو به خدای مهربون می سپرم

--------------------------------

 

 

 

 


  
  
سلام میدونم ومیدونی دنیا دو روزه پس دوست دارم گلم
  
  

کوچه یاس

آه من ایستاده ام
روی تقویم دلم
و پرم از انتظار
باز بیچاره دلم
***

شنبه ها یکشنبه ها
سوختند در انزوا
نیز روز های دگر
رفته اند تا نا کجا
***
می دوم تا دم گل
میزنم من فریاد
فصل پرپر شدن است
کوچه یاس کجاست؟
به چه کس باید گفت
گل ترازوی خداست
***
به چه کس باید گفت
یک نفر هم شاید
گاهی آواز خوشی می خواند
از سر دلتنگی
یا دم حادثه ها
یک نفر هم شاید
شعر من را می خواند
بر لب پنجره ها
روستایی شهری
***
عکس من رادیدی؟
گریه ام پیدا بود
اشک من را دیدی؟
***
من پرم از هیجان
نبض من دلتنگیست
نفسم خاطره است
خاطراتم ابریست
***
از شما می پرسم
هیچ کس اینجا نیست؟
چشم هایم گفتند
امشب هم بارانیست
کوچه یاس کجاست؟


من زمین و آسمان را  کهکشان را دوست دارم

من پل رنگین کمان را  آفتاب مهربان رادوست دارم

ابرهای پر ز باران کوهساران ماهتاب و لاله زاران

 

من تمام مردم خوب جهان را دوست دارم

عاشقان ناتوان را عشق های بی امان را

 من تمام شاپرکهای جهان را دوست دارم

 

دوستی های نهان را  خنده های ناگهان را

 بوسه های صادق و سرشارمان را

 من تمام درد های تلخ و شیرین جهان را  دوست دارم

 

مادران را  

قلبهای پاکشان را

اشکهای نابشان را

دستهای گرمشان را

حرفهای از صمیم قلبشان را

شوروشوق چشمشان را

من تمام ساکنان قلبهای عاشقان را دوست دارم

 

من دروغ بچگان را

شیطنتهای همیشه بکرشان را

رازشان را

پاکی احساسشان را

خنده های شادشان را

بادبادکهای قشنگ و نازشان را

دستهای کوچک وپربارشان را

هر نگاه خالی از نیرنگشان را

اعتماد خالی از تردیدشان را

من تمام شیطنتهای جهان را دوست دارم

 

سایه های کاج های مهربان را

بید مجنون ها و برگ نازشان را

سروها و قامت رعنایشان را

نخلها و ارتفاع نابشان را

تاکها و مستی انگورشان را

سر کشی های شراب و ...

راستی من تمام درختان انگور جهان را دوست دارم

 

نازهای معشوقان زمان را

دل شکستنهای بی منظورشان را

بوسه های گرمشان را

قهرهای تلخشان را

آشتیهای زود هنگامشان را

عشقهای آتشین و پر رنگشان را

قلبهای بی تاب و تنگشان را

آشنایی های پرلبخند شان را

و خداحافظی های پر اشکشان را

گریه های شوقشانرا

ضربه های قلبشان را

حرفهای بی حد و مرزشان را

من تمام عشق های جاودان را  دوست دارم

لیلی و مجنونمان را

خسرو و شیرینمان را

کوه کن فرهادمان را....

 

یادم آ مد من خدا را وخودم را وجهان را

دوست دارم

دوست دارم

دوست دارم

می پرستم.....

تا ابد هر جا که هستم

شکر خدا

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشتگان رفته و به کار های آنان نگاه می کند؛ هنگام ورود به جایگاه آنان دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و به سرعت نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت باز تعدادی از فرشتگان را دید که نامه هایی را داخل پاکت می گذارند و توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شماها چکار میکنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است و ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان به زمین می فرستیم .         

مرد باز کمی جلوتر رفت و دید فرشته ای بیکار نشسته است با تعجب از او پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.                                                                                        

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده! فقط کافیست بگویند: خدایا شکر!

 

 

 


87/7/7::: 1:39 ع
نظر()
  
  

عشق بزرگ

واعتراف قشنگ است اگر چه با تاخیر

پرنده بودم اما پرنده‌ای دلگیر

پرنده بودم اما حوای باغ زمین

از آسمان بلندم کشیده بود به زیر

پرنده بودم اما پرنده‌ای بی‌پر

پرنده بودم آری ولی علیل و اسیر

                 *

چقدر منتظرت بودم ای چراغ مراد

که خط گمشده‌ام را بیاوری به مسیر

و آمدی و مرا زین خرابه پر دادی

به سمت باز افق‌های روشن تقدیر

                ***                

میان این من حال و تو ای من پیشین

تفاوتی است اساسی، قبول کن بپذیر

گذشت آنچه میان من و تو بود گذشت

ترا ندیده گرفتم، مرا ندیده بگیر

به راز عشق بزرگی وقوف یافته‌ام

مرا مجاب نمی‌کرد عشق‌های حقیر

پرنده‌ام اینک یک پرنده آزاد

پرنده‌ام آری یک پرنده ...

 

بذار یواش شروع کنم سلام گلم . همنفسم
آرزوهام راضی شدن دیگه بهت نمی رسم
گفتم چیا گفتی بهم؟ گفتی که آینده داری
دنیا همش عاشقی نیست گریه داری. خنده داری
گفتم که گفتی من باشم به لحظه هات نمی رسی
به قول دل شاید دلت گرو باشه پیش کسی
خلاصه گفتم که چشات قصدرسیدن نداره
رویاها کاله و دسات خیال چیدن نداره
گفتم که گفتی زندگیت غصه داره . سفر داره
هم واسه من. هم واسه تو. با هم بودن خطر داره
گفتم تو گفتی رویاها مال شبای شاعراست
شهامتو کسی داره که شاعر مسافراست
مسافرا اون آدمان که با حقیقت می مونن
تلخیاشو خوب می چشن . غصه هاشو خوب می دونن
گفتم فقط می خوای واست یه حس محترم باشم
عاشقیمو قایم کنم تو طالع تو کم باشم
گفتم که گفتی ما دوتا به درد هم نمی خوریم
ولی یه جا مثل همیم. هر دو مون از غصه پریم
گفتم تو گفتی می تونیم یادی کنیم از همدیگه
اما کسی به اون یکی لیلی و مجنون نمی گه
گفتم تو گفتی سهممون از زندگی جداجداست
حرف تو رو چشم منه ..اما اینام دست خداست
هر چی که تو گفته بودی گفتم به دل بی کم و بیش
حال خودم؟ نه راه پس مونده برام . نه راه پیش
دلم که حرفاتو شنید . اول که باورش نشد
ولی نه. بهتره بگم .نفهمیدش . سرش نشد
یه جوری مات و غمزده فقط به دورا خیره شد
رنگ از رخش . نه نپرید . شکست و مرد و تیره شد
بلور رویاهام ولی . چکید مثله خواب تگرگ
آرزوهام از هم پاشید . رسید ته کوچه مرگ
راستش ازم چیزی نموند . به جز همین جسم ظریف
خوب می دونی چی میکشه غریب تو خونه حریف
نگی چرا نوشته هام لطیف و عاشقونه نیست
رویاو آرزو که هیچ . حتی دل دیونه نیست
دوستت دارم . چه توی خواب . چه توی مرگ و بیداری
فدای یه تار موهات . که منو دوستم نداری
مواظب آدما باش . زندگی گرگه مهربون
خدای رویای منم .. هنوز بزرگه مهربون

شاعر؟

قصیده آبی خاکستری سیاه

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب  ، شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت
  افسوس سخت دلگیر تر است

شوق باز امدن سوی توام است
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران  باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
 از دل من اما  چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
 
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران  باران ؛
پر مرغان نگاهم را
 شست

خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم  که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
 ”گر چه شب تاریک است دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
 پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
 می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی  تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست  از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو  دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
 در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و  مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم  و دراین راه تباه  عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن

باز کن پنجره را    تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد  به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای  کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس

کودک خواهر من  در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من  امپراتوری پر وسعت خود را هر روزشوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند  نام تو را می خواند
گل قاصد ایا  با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد  به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
 چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست زندگی زیبایی ست
می توان  بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان از میان فاصله ها را برداشت
 دل من با دل تو   هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت  یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا  باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم  خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را  از سر شاخه به بانگ هی ، هی  می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را  از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم دوستی همچون سروی
سرسبز چارفصلش همه آراستگی ست

من چه می دانستم  هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم  دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ  قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز این بر آورده درخت اندوه حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی که تباه گشت و گذشت  و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد که قناریها را پر بستند
و کبوترها را  آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

 

امروز دیگر تورا ترک خواهم گفت . اصرار نکن دیگر نمی مانم. بعد از این همه که مرا آزردی حالا در این دقایق آخر با من مهربانی می کنی؟
این اشکهای گرم و سوزانی که در چشمانم غلتان است با تو چه می گویند و از من چه می خواهند؟ جز اینکه تنها وفاداری را آرزو می کنند؟ ولی من آنها را مایوسانه از خودم می رانم چون وفایی در تو نم یابم. آری می روم خداحافظ . دوست دارم دور از تو جان بسپارم تا صدای قهقه خندهایت را بگوشم نشنوم.
بگذار بروم و از تو فرسنگها دور باشم . نمی دانم به من چه خواهند گفت در حالیکه با دلی شکسته و پریشان باز می گردم و با تو چه خواهند کرد آن ناز و عشوه هایی که تو را مجذوب کرده است. بر دل ها آتش می زنی اما باز گناه را به من نسبت خواهند داد و تقصیر را بر گردن من خواهند نهاد . راست است که یک دل و یک عشق تو را کافی نیست. توباید دلها بسوزی . بدبخت من ، که جز یک دل و یک عشق نداشتم.
خداحافظ ، گریه نکن که باور نمی کنم مرا دوست بداری . شاید این اشکها بخاطر تنهایی باشد ولی نترس تو را تنها نمی گذارند . این من هستم که باید بگریم . تنها من هستم که جز تو ندارم ، و تو هم مرا نمی خواهی .
من باید آه بکشم و اشک بریزم ولی کجا در تو اثر خواهد کرد؟ می خواهم بروم دیگر این سوگندها که در پیشم یاد می کنی و قسم ها که پی در پی بر زبان می آوری نخواهد توانست مرا از رفتن باز دارد .
فراق تو برایم زیاد سخت است زیاد ، ولی بیش ازاین تاب بی وفایی و بی مهری هایت را ندارم. کجا برایم عزیز و دوست داشتنی تر از کنار تو بود اگر با من کمی مهربان می بودی؟ حال که مرا دوست نمی داری ، حال که با من بی وفایی می کنی ، حال که من پناه گاهت نیستم ، حال که.... دیگر خداحافظ .
------------------------------

 

 


 

 


  
  

 

 

 

 

گریز و درد

رفتم ! مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی به جـــز گریـز برایم نمانده بود !

ایــن عشق آتشین پـــــر از درد بی­امید

در وادیِ جنــــونـــم کشانده بــــــــود

<><><><><><> 

رفتم که داغ بوسه پرحسرت تو را

با اشکهای دیده زلب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته به خود آبرودهم

<><><><><><> 

رفتم! مگو ! مگو که چرا رفت! ننگ بود

عشق مــــن و نیاز تـــو و سوز و ساز ما

از پرد? خموشی و ظلمت، چو نور صبح

بیرون فتاده بــــــود به یکباره راز مـــا

<><><><><><> 

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامـــــن شبرنگ زنـــــدگــی

رفتم که در سیاهی یک گور بی­نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

<><><><><><> 

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده­های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سردِهجر

ازرده از ملامت وجدان گریختم

<><><><><><> 

ای سینه ! در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر !

می­خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر !

 

 

 

 

مهم نیست که خسته ام...
                                                    مهم اینه که باد، بارون، آسمون مال منه

مهم نیست که غمگینم
...
                                                    مهم اینه که الان پر از تجربه ام

مهم نیست که یدونه غصه دارم
...
                                                    مهم اینه که یه
عالمه بهانه دارم برای لبخند زدن
مهم نیست دلم شکسته...
                                                    مهم اینه که خدا درون دلهای شکسته ست

مهم نیست که شکست خوردم
...
                                                    مهم اینه که حالا آماده ی موفقیت

 

یه یارو میره اصفهان کارخانه لیوان و بشقاب یکبار مصرف میزنه، بعد از شش ماه ورشکست میشه!!! 

**************


اصفهانیه چشماش ضعیف بوده عینک میزده.
میخواد روزنامه بخونه هی عینکشو میزده یک کمی میخونده دوباره میذاشته تو جیبش دوباره میزده یه خورده میخونه و همینطور.
دوستش میگه: خوب، چرا عینکتو نمیزنی یکدفعه همشو بخونی؟
اصفهانیه میگه: آخه اونایی که درشت نوشته بدون عینک میتونم بخونم، عینک نمیزنم که شیشه اش مصرف نشه!! 

SMS عاشقانه از طرف حیف نون:
کاش مغز داشتم و مرگ مغزی می شدم و قلبم را به تو اهداء می کردم...

یک روز یک یارو میره مرغداری جو میگیردش تخم میگذاره
میکشه پایین و میگه صدق الله علی العظیم ... 


غضنفر نصف شب میره دزدی صاحب خونه پا میشه میگه کیه؟ غضنفر میگه هیچکی، گربست بع بع ... !
 


غضنفر با دوست دخترش تو ماشین بودن میبینه جلوتر ایست بازرسیه! قبل از ایست بازرسی به دوست دخترش می گه: تو از ماشین
پیاده شو بعد از ایست بازرسی بگو مستقیم تجریش که من دوباره سوارت کنم. بعد از ایست بازرسی دختره یادش میره بگه تجریش
میگه: ونک غضنفر میگه شرمنده! 


فرخنده میلاد باسعادت دومین گوسفند شبیه سازی شده بر شما و سایر گوسفندان این مرز و بوم مبارک باد


یه روز اقوام یارو یه فارسه رو به جرم جوک ساختن علیهشون میگیرن تا مجازاتش کنن. بهش میگن میندازیمت تو اتاق گاز . فارسه رو میندازن تو
یه اتاق بدون سقف فارسه میزنه زیر خنده میگه: اتاق گازتونم که سقف نداره. از اون ور یارو میگه: نگران نباش وقتی کپسول گاز از اون بالا
اومد رو سرت میفهمی 
 

ترکه و رشتیه میرن جهنم . رشیته می پرسه چه جوری مردی؟ ترکه میگه از سرما تو چی ؟ میگه من از تعجب ! رفتم خونه دیدم زنم خوابیده همه جا رو گشتم ، توی اتاق ، زیر تخت ، توی انباری ، توی کمد ، خلاصه دیدم هیچ کس نیست از تعجب سکته کردم ترکه گفت : خاک بر سرت اگه توی فریزر رو می گشتی نه من می مردم نه تو

رشتیه میگه به ? دلیل عاشق زنم شدم . . .
?- با چهار تا مرد دیدمش گفت دوستامن .. فهمیدم صداقت داره
?- دفعه بعد باچنتا مرد دیگه دیدمش , سرشو انداخت پایین . . فهمیدم که نجابت داره . . .
?- رفتم در خونش دیدم صف کشیدن . . گفت برو ته صف . . . فهمیدم که عدالت داره . .
?- رفتم در خونه مادرش دیدم یک صف هم اونجاست . . .فهمیدم اصالت داره


رشتیه به دوستش میگه تهران عجب جاییهااا…… از در ترمینال که می ری بیرون … با یه ماشین آخرین سیستم می یان دنبالت …. بعد می برن بهترین رستوران شام می دن از اون ورم دربند و درکه و قلیون و حال بعدم بهترین هتل و چه تختی و رخت خوابی .. صبحم کلی پول می زارن تو جیبت و ….. … رفیقش می گه : برو بابا … تو که تاحالا تهران نرفتی … می گه: من نرفتم خانمم که رفته
 

ترکه یه چک سفید امضا پیدا میکنه جلو مبلغش مینویسه” خدا تومن” میبره میده به بانک. بعد میبینن ترکه داره کیسه کیسه پول از بانک میبره بیرون ، میرن ببینن چه جوریه که بهش پول دادن میبینن رئیس بانکه لر بوده 


یه دکتر اصفهانی زنش میمیره روی سنگ قبرش می نویسه: آرمگاه زری همسر دکتر رحیمی مختصص زنان و زایمان، مطب: خیابان جلفا کوچه سوم پلاک 20 ساعات پذیرایی: 16 الی 

 


راه میشه تشخیص داد یه نفر اصفهانیه:

اول اینکه همشون زیرشلواری آبی راه راه می پوشن ( البته شاید با خوندن این مطلب سریع اونو عوض کنن)
دوم اینکه با خوردن هر قلوب نوشابه نگاهی به شیشه میکنن به کجا رسیده
سوم اینکه تا در بستنی رو باز میکنن سریع یه لیس به درش میزنن
چهارم اینکه وقتی براشون مهمون میاد دم در می ایستند و به جای اینکه بگویند بفرمائید تو میگن چرا نمیای تو
پنجم اینکه من اصفهانی نیستم ، ولی چرا این کار ها رو میکنم 



غضنفر تو یک شب برف و بورانی داشته از سر زمین برمی گشته خونه ، یهو می بینه یکجا کوه ریزش کرده ، یک قطار هم داره ازون دور میاد ! خلاصه جنگی لباساشو درمیاره و آتیش میزنه ، میره اون جلو وامیسته . رانندة قطاره هم که آتیشو می بینه میزنه رو ترمز و قطار وامیسته . همچین که قطار واستاد ، غضنفر یک نارنجک درمیاره ، میندازه زیر قطار ، چهل پنجاه نفر آدم لت و پار میشن ! خلاصه غضنفر رو میگیرن میبیرن بازجویی ، اونجا بازرس بهش میتوپه که : مرتیکة خر ! نه به اون لباس آتیش زدنت ، نه به اون نارنجک انداختنت ! آخه تو چه مرگت بود ؟! غضنفر میزنه زیر گریه ، میگه : جناب سروان به خدا من از بچگی این دهقان فداکار و حسین فهمیده رو قاطی می کردم 

می گه : ننه 6 سال دیگه عمر کنم بشم 206 بیفتم زیر پا جوونا


یک روز تو ی جهنم شلوغ بوده و همه می زدند و می رقصیدند
یکی می پرسه چی شده؟ بهش میگن: پرونده ها گم شده ، پرونده ها گم شده!


 

شباهت دماسنج با ورقه ی امتحان در چیست؟
هر دو وقتی به صفر می رسند آدم می لرزد!

یه معتاد 2 تا سیگار تو دهنش گرفته بود داشت می کشید ازش میپرسن چرا 2 تا سیگار می کشی میگه یکی واسه خودم یکی هم از طرف دوستم که زندونه بعد از یه مدتی می بینن همون معتاد یه دونه سیگار می کشه بهش میگن حتما دوستت از زندان آزاد شده میگه نه خودم ترک کردم!
 

 

 

 


  
  

برنامه هفتگی خانم های ایرانی
 

 

توجه: خواندن این متن اصلا به خانم ها توصیه نمی شود!
1- نخونید!
2- اگر خوندید فحش ندید!
3- اگر فحش دادید به نویسنده ندید!

 

 

شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم ""فال قهوه روسی یخ زده"" بگیریم. میگن خیلی جالبه، همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر نازی گفته ""شوهرت واست یه انگشتر می خره"" خیلی جالبه نه؟ سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!


یکشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم کلاسهای "روش خود اتکایی بر اعتماد به نفس" ثبت نام کنیم. هم خیلی جالبه هم اثرات خیلی خوبی در زندگی زناشویی داره. تا برگردم دیر شده، سر راه یه چیزی بگیر بیار!


دوشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم شوی "ظروف عتیقه". می گن خیلی جالبه. ممکنه طول بکشه. سر راه از بیرون یه چیزی بگیر و بیار!


سه شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز من و نازی قراره با هم بریم برای لباس مامانم که می خواد برای عروسی خواهر نازی بدوزه دگمه بخریم. تو که می دونی فامیل مامانم اینا چقدر روی دگمه حساسند! ممکنه طول بکشه، سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!


چهارشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم برای کلاس "بدن سازی" و "آموزش ترومپت" ثبت نام کنیم. همسایه نازی رفته میگه خیلی جالبه. ترومپت هم که میگن خیلی کلاس داره مگه نه؟ ممکنه طول بکشه چون جلسه اوله. سر راه یه چیزی بگیر بیار!


پنج شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم خونه همسایه خاله نازی که تازه از کانادا اومده. می خوایم شرایط اقامت رو ازش بپرسیم. من واقعاً از این زندگی ""خسته "" شدم! چیه همش مثل کلفتها کنج خونه! به هر حال چون ممکنه طول بکشه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!


جمعه
مرد: عزیزم! امروز چی ناهار داریم؟
زن: ببینم تو واقعاً خجالت نمی کشی؟ یعنی من یه روز تعطیل هم حق استراحت ندارم؟ واقعاً نمی دونم به شما مردای ایرونی چی باید گفت! نه! واقعاً این خیلی توقع بزرگیه که انتظار داشته باشم فقط هفته ای یه بارشوهرم من رو برای ناهار بیرون ببره؟!

 

دعای زندگی

بی شک عشق به دوست چنین است

چون منی که تو را دوست می دارم . زندگی معما گونه است

و نمی دانم که در وجود تو غریو شادی سر می دهم و می گریم

یا تو نیک بختی و رنجی را برایم به ارمغان آورده ای .

 

ترا با تمامی اندوه نهفته در وجودت دوست می دارم

اگر چاره ای جز نابودی من نداشته باشی

خود را از دستان تو نخواهم رهاند

چون دوستی که از آغوش دیگری جدا نمی شود .

 

با تمام توان ترا در آغوش خواهم فشرد !

بگذار تا شعله هایت مرا بسوزاند

بگذار تا در آتش این نبرد

معمای وجود ترا ژرف تر دریابم .

 

هزاران سال چنین خواهم بود ! چنین خواهم اندیشید !

مرا در آغوش خود گیر !

آیا از هدیه دادن به من نیک بخت نمی شوی ؟

به راستی که هنوز دردی نهفته در وجود توست .

                             لو سالومه

 

                     

 



  
  
<      1   2   3      >
پیامهای عمومی ارسال شده