که اتفاق بیفتد حلال من شده ای
عشق مرد از نگاه دکتر شریعتی *
مرد ها در چار چوب عشق? به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند! برای اثبات کمال نا مردی آنان? تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ? احساس می کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ? پست تر از یک ولگرد? عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی میکنند
اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ? به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!
تو یعنی دسته ای گل را از آن سوی افق چیدن
تو یعنی پاکی باران تو یعنی لذت دیدن
تو یعنی یک شقایق را به یک پروانه بخشیدن
تو یعنی از سحر تا شب به زیبایی درخشیدن
تو یعنی یک کبوتر را زتنهایی رها کردن
خدای آسمان ها را به آرامی صدا کردن
تو یعنی روح باران را متین و ساده بوسیدن
و یا در پاسخ یک لطف به روی غنچه خندیدن
اگر چه دوری از اینجا تو یعنی اوج زیبایی
"بیراهه"
من از بیراهه ها رفتم
درون ظلمت شب ها
سفر کردم،
و از گرمای شن های بیابانها و از
سرمای طاقت سوز بارانها،
نترسیدم.
من از بیراهه ها رفتم
و از گم گشتن و ماندن،
میان غارهای سرد و وحشت زا،
به خود هرگز نلرزیدم.
ولی اینک،
در این بیراهه عشقت،
من از خاشاک پچ پچ ها هراسانم،
و از این برق چشمانت
که می سوزاند تنم را،هستی ام را،
من گریزانم
در این بیراهه ها می ترسم
شبی آخر تهی از خود
فغانها کرده،اسرار غمت را
مو به مو گویم،
سر هر کوی و به هر برزن.
و نامت را
که در خود آیه ها دارد،
به غمازان،سخن چینان
به هر که بگذرم من،
فاش گردانم.
در این بیراهه می ترسم،
که در پیچ گذرگاهی،
یکی زین روزها،
چون بینمت آخر،
زلیخا وار،
با سنگ تحمل بشکنم من
شیشه عمر نیازم را،
و مشتاقانه فریادی کشم
که ای همنشین لحظه های خوب و جاویدم!
تو بهترین طلوعی،
عطر پیغامی،
طنین زندگی هستی،
ترا خواهم،ترا خواهم
در این بیراهه می ترسم!
در این بیراهه می ترسم!
باردیگر
تمام خستگی ام را
در کوچه پس کوچه های یادت
فریاد می زنم
همه نبودن هایت را
با خودم تکرار کنان
زمزمه می کنم
و شکوه صمیمی لبخندت را
بر آستان دلتنگی هایم
می آویزم
هرروز
بارها و بارها
بی آنکه خواب نازک پلکهایت را پریشان کنم
با ساده ترین واژه عاشقانه
تورا به نام می خوانم
وتو
تمام حسرت نگاه صادقم را
به غربت واژه ها
پیوند می زنی
و مرا در اندوه رخوتناک لحظه های نداشتنت
جا می گذاری.....
بعد دیدار تو
تو مثل راز پاییزی ومن رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پراز رازی و زیبایی
ومن در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریایی ترینی ، آبی وآرام وبی پایان
ومن موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان وآبی وشفاف
ومن درآرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها وساکت وسر شار
ومن تنها دراین دنیای دوراز غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور ونامعلوم
ومن درحسرت دیدار چشمت رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر ها
ومن هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه روئیایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز ازعطر دستانت پراز شوق است دستانم
تو فکر خواب گل هایی که یک شب باد ویران کرد
ومن خواب ترا می بینم ولبخند پنهانم
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
ومن مرغی که ازعشقت فقط بی تاب وحیرانم
تو می آیی ومن گل می دهم درسایه چشمت
وبعد ازتو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
ومن تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست ونغمه مهتاب ومرغان سفر کرده
وشاید یک مه کمرنگ ازشعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز می گردد
که تو یک شب بگویی ، دوستم داری تو ، می دانم
غروب آخرشعرم پراز آرامش دریاست
ومن امشب قسم خوردم تو را هرگز نرنجانم
به جان هرچه عاشق توی این دنیای پرغوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها وبی فانوس خواهم مرد
د
گلهء یار دل آزار
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا
التفاتی به اسیران بلا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا
فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود
جان من اینهمه بی باک نمی باید بود
همچو گل چند به روی همه خندان باشی
همره غیر به گلگشت گلستان باشی
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی
زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد
شب به کاشانه اغیار نمی باید بود
غیر را شمع شب تار نمی باید بود
همه جا با همه کس یار نمی باید بود
یار اغیار دل آزار نمی باید بود
تشنه خون من زار نمی باید بود
تا به این مرتبه خونخوار نمی باید بود
من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست
موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست
دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد
جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد
این ستمها دگری با من بیمار نکرد
هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم؛ آزار مکش از پی آزردن من
جان من سنگدلی؛ دل به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گزیبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم چارهء من چیست چه تدبیر کنم
نخل نو خییز گستان جهان بسیار است
گل این باغ بسی؛ سرو روان بسیار است
جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است
ترک زرین کمر موی میان بسیار است
با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است
نه که غیر از تو جوان نیست جوان بسیار است
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو
به کمند تو گرفتارم و میدانی تو
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو
داغ عشق تئ به جان دارم و میدانی تو
خون دل از مژه میبارم و میدانی تو
از غم عشق تو چنین زارم و میدانی تو
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت
نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بشنو پند و مکن قصد دل آزردهء خویش
ور نه بسیار پشیمان شوی از کردهء خویش
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خود کام به ناکام روم
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم
از پیت آیم و با من نشوی رام روم
دور دور از تو من تیره سرانجام روم
نبود زَِهره که همراه تو یک گام روم
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد
جان من این روشی نیست که نیکو باشد
از چه با من نشوی یار چه می پرهیزی
یار شو با من بیمار چه می پرهیزی
چیست مانع زمن زار چه می پرهیزی
بگشا لعل شکر بار چه می پرهیزی
حرف زن ای بت خونخوار چه می پرهیزی
نه حدیثی کنی اظهار چه می پرهیزی
که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن
چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن
درد من کشتهء شمشیر بلا میداند
سوز من سوختهء داغ جفا میداند
مسکنم ساکن صحرای فنا میداند
همه کس حال من بی سر و پا میداند
پاکبازم همه کس طور مرا میداند
عاشقی همچو منت نیست خدا میداند
چاره من کن مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر می کنی از پیش خواهم رفت
گر نرفتم ز درت شام؛ سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت
نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت
از جفای تو من زار چو رفتم رفتم
لطف کن که این بار چو رفتم رفتم
چند در کوی تو با خاک برابر باشم
چند پا مال جفای تو ستمگر باشم
چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم
از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم
می روم تا به سجود بت دیگر باشم
بار اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی
طاقتم نیست از این بیش تحمٌل تا کی
سبزهء دامن نسرین ترا بنده شوم
ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم
چین و ابرو زدن کین ترا بنده شوم
گره ابروی پرچین ترا بنده شوم
حرف ناگفتن و تکمین ترا بنده شوم
طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم
الله الله؛ ز که این قاعده اندوخته ای
کیست استاد تو اینها ز که آموخته ای
اینهمه جور که من از پی هم می بینم
زود خود را به سر کوی عدم می بینم
دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم
همه کس خرم و من درد الم می بینم
لطف بسیار طمع دارم و کم می بینم
هستم آزرده و بسیار ستم می بینم
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آرده درشتانه بود خرده مگیر
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم
از تو قطع طمع و لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم
همه جا قصهء درد تو روایت نکنم
دیگر این قصهء بی حد و نهایت نکنم
خویش را شهرهء هر شهر و ولایت نکنم
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است
سوی تو گوشهء چشمی ز تو گاهی سهل است
اینم واسه خنده
سلام مطلب امروزم حرف دلمه خیلی دوست دارم برام کامنت بذارین نظر بدین
اینو تقدیم میکنم به همه دوستام
راستی واسم دعا کنین 20 بهمن ماه1388 نوبت عمل دارم دعا کنین .......
اینم شعرم
میخوام برم از این دیار شکوه کنم به کردگار
ای دل تنگ بیقرار چه کنم به کار کردگار
اخ به دلم اخ به دلم
جلوی چشمام جونم رفت مرغ غزل خونم رفت
دوای درمونم رفت ....عشق قشنگم رفت
یه کارد سلاخ به دلم اخ به اخ به دلم
این نوشته تقدیم به روح ناز کسی که با رفتنش داغ ابدی در دلم نهاد الان 2 ساله تنهام گذاشته ولی هنوز دارم براش اشک میریزم به امید شادی روحت ..... دلم برات تنگ شده ....دیگه نمیدونم چی بگم جز این....رفتی با رفتنت قلبم به اتش کشیده شد ودگر خاموش نشو یاد تو در دل من ای گل من پس به یادتم به یادم باش شاید فردایی دگر دنیای دگر فراغت پایان یافت
ای کاش سرنوشت بر عکس مینوشت تو میماندی ومن میرفتم شاید به از درد فراغت بود ای.....