چه دیــر به دیــر به خواب زندگی ام می آیی !
نمی دانی
که من دلواپســی هایم را
با رویـــــاهای تــــو رنگ می زنم ؟!
نمی دانی که اندوهـــــم
با خیــال تـــو می آمیــزد ...
تا غــزل غــزل ترانه شود ؟!
تو خـوب می دانی
خـوب من !
خوب می دانی ...
که در اندوه فاصــــله
پنجــــره ی اتاقم باز نمی شــود
حتی
تا هوای تازه بنوشـــــم ...!
این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .
خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت
یه پوست نازک بود رو دلش .
یه روز آدم عاشق دریا شد .
اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا .
موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .
خدا … دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش .
آدم دوباره آدم شد .
ولی امان از دست این آدم .
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .
دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل .
باز نه دلی موند و نه آدمی .
خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد .
یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .
ولی مگه این آدم , آدم می شد .
این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد .
همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون .
دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .
نه دیگه … خدا گفت … این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه .
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.
خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها ، دیگه … بسه .
آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل … چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده .
چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده .
دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید … یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد .
و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد .
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد .
روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت .
آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون .
تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره .
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد .
ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که .
خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت .
یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد .
دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته … دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشک می زد و تالاپ تولوپ می کرد .
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند .
آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد .
.......
خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد .
دلش واسه آدم سوخت .
استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل .
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .
چرخید و چرخید .
آسمون رعد زد و برق زد
دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن .
همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته .
با چشای سیاه مثه شب آسمون
با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل
اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم .
آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید
هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد .
فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .
همون قد که عاشقآسمون و دریا و جنگل شده بود .
نه … خیلی بیشتر .
پاشد و فرشته رو نگاه کرد .
دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود .
خواس دلشو دربیاره و بده به فرشته .
ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد .
باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .
تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو .
دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد .
سینشو چسبوند به سینه آدم .
خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش .
آدم فرشته رو بغل کرد .
دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .
فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد .
آدم با چشاش می خندید .
فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست .
آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید .
اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد .
خدا پرده آسمونو کشید و آدمو با فرشتش تنها گذاش .
خوش به حال آدم و فرشتش
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین میکنم
من می توانم! می شود!
آرام تلقین میکنم.
حالم، نه، اصلآ خوب نیست...
تا بعد بهتر می شود!!
فکری برای ِ این دل ِ تنهای ِ
غمگین میکنم.
من می پذیرم رفته ای،
و بر نمی گردی همین!
خود را برای ِ درک این، صد بار تحسین میکنم.
کم کم ز یادم می روی،
این روزگار و رسم اوست!
این جمله را با تلخی اش
صد بار تضمین میکنم.
بعضی ها سلام
بعضی ها یه سلام مخصوص برای بعضی ها که واقعا دوسشون دارم
بعضی ها شنیدید که میگن آدم از فردای خودش خبر نداره
بعضی ها یه روز نا امید از همه کس
بعضی ها یه روز خسته از تموم دنیا و همه ادمای روی دنیا
بعضی ها یه روز پشت میکنن به دنیا با همه چیزای خوب و بدش
بعضی ها یه دفعه میان
بعضی ها که رفته بودن میان
بعضی ها نمی دونم چرا اومدن ولی میدونم چرا رفتن
بعضی ها امیدوارم دیگه هیچ وقت رفتنشو نبینم
بعضی ها بهتره دیگه دربارش حرف نزنم اینجوری بهتره
بعضی ها یه روزشون که اون همه بد و نا امید کننده بود ولی در عوض فرداش
بعضی ها چه فردایی بود
بعضی ها چه خاطره ای بود
بعضی ها تو واقعیت که چی تو خیال که چی تو تصورشونم همچی روزی رو نمی دیدن
بعضی ها فکرشو بکنید
بعضی ها رو که چندین ساله باهاش حرف نزدید
بعضی ها رو که تمام زندگیتون بوده
بعضی ها رو که همه عشقتون بوده
بعضی ها رو که همه چیزتون بوده
بعضی ها از روی خود خواهی و حسادت ازتون جدا کنن اونم فقط به خاطر یه سری دلایل بچه گانه
بعضی ها خودتون قضاوت کنید که چقدر این دوری سختی
بعضی ها می دونن چی دارم میگم و می فهمن من چی کشیدم
بعضی ها حالا تصور کنید بعد از سالها یه روز
بعضی ها که خیلی نا امید و خسته شدن بر حسب اتفاق
بعضی ها رو ببینن
بعضی های خودشونو
بعضی هایی که همه چیزشون بوده
بعضی هایی که عشقشون بوده و بعد با
بعضی ها پیش هم تنها بشن
بعضی ها باهم تو یه ماشین
بعضی ها کنار هم تو یه جاده بارونی
بعضی ها میتونید تصور همچی لحظه ای رو بکنید
بعضی ها می فهمید چی دارم میگم
بعضیها دوست داشتن اون جاده هیچوت تمومی نداشت
بعضی ها میخواستن این جاده تا ابد ادامه داشت
بعضی ها فقط حرف بزنن با هم
بعضی ها درد دل کنن با هم
بعضی ها گریه کنن با هم
بعضی ها یه دنیا حرف برا هم داشتن
بعضی ها هنوزم موندن این چه تقدیری بود که بعد از این همه سال اونم تو اون هوای بارونی اون موقعیت پیش اومد
بعضی ها خوشحالن بابت همه چیز
بعضی ها خوشحالن که تونستن برا بعضی ها کاری بکنن کاری که اگه نمی کردن تا اخر عمر حسرتشو می خوردن
بعضی ها فقط کار خدا بوده که اینجوری بشه
بعضی ها البته کمک یه دوست هم بوده
بعضی ها که خیلی بیشتر از یه کلمه دوست و چند تا جمله ارزش دارن
بعضی ها خیلی خوبن نمیشه گفت چه جوری و چقدر فقط .............
بعضی ها امیدوارم که دیگه هیچ ( تا ) بوجود نیاد
بعضی ها دیگه نمی دونم چی باید بگم و چه جوری بگم ولی می دونم یه دنیا بعضی ها برا گفتن دارم
بعضی ها بقیه بعضی ها شون باشه برا بعضی های دیگه
بعضی ها از آقا سعیدم به خاطر لطفی که روز 30 فروردین بهش کردن ممنونن
بعضی ها دوستتون دارم
بعضی ها فعلا
جادوی سکوت
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من ، که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه ی مردم شدم
ای سکوت ، ای مادر فریادها ،
ساز جانم از تو پر آوازه بود ،
تا در آغوش تو ، راهی داشتم ،
چون شراب کهنه ، شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ، ای مادر فریادها
گم شدم در این هیاهو ، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من ؟
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من!
آموخته ام
آموخته ام... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
. آموخته ام... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم
آموخته ام... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال .بالا رفتن از کوه هستیم
آموخته ام... که فرصتها هیچ گاه از بین نمیروند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست رفته ما را تصاحب خواهد کرد
.آموخته ام... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
.آموخته ام... که لبخند ارزانترین راهی است که میتوان توسط آن نگاه را وسعت داد
.آموخته ام... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آن را انتخاب کنم
توبازنده ای زندگی!!
من نیستم
آنکه باید می بودم ، آنکه باید باشم
من نیستم من.
من گرفتارم من اسیرم من خستم
هیچ راهی نیست؟
راه زندگی بر من ، راه غصّه خواهی بیش نیست.
من نیستم من
جادّه های آینده در خیالم دیریست ، کوچه های تاریکیست.
آه شقایق های وجودم :
با گذشته زندم.
بشنو از من ، من نیستم من
بشنو و هیچ نگو از من
با محبّت با وجودی از عشق
با قلم ها در شب
با سکوت شاعرانه در فکر ، با خیالم ، با روح
هیچ نگو
بشنو آنچه در قلب سیاهم برپاست
رنگ من در غم نیست
رنگ من آبی است
روح من بر قایق
قایقی بر دریاست.
آه بر من که نیستم ، من نیستم من
غوطه ور در خواب
لحظه ای در خانه ، لحظه ها در گرداب.
فکر من شب ها
می رود تا پرواز ، پیش آن کبکی
که رهاست از سیلاب
فکر غم های دراز
بشنو از من
من نبودم من ، که چنین می میرم
می شنیدم که دلی هم میگفت :
جادّه های زندگی را می دوم ، لیک چه سود
آنچه می یابم نمی خواهم و آنچه می خواهم نمی یابم
روح زندگی خالیست ، غصّه ها خواهند رست.
بشنو از من که نگاهم سرد است
قاصدک های وجودم انگار
خسته ، لیک در باد است.
ای شقایق نیست با من یاری نیست
تا بگوید قصّه راه دراز
تا بخواند لحظه های سبز باغ.
در سکوتم یا تویی یا رنگ غم
یار من هم یا تویی یا شعر من.
تو مرا می پرسی ، که چه چیز می خواهم!
من خدا می خواهم
در تکاپوی و تلاش زندگی
من یه راه می خواهم ، که دلم می خواهد.
بشنو از من
گر نمانم شاید
در دلم خواهی ماند.
من که رفتم آنوقت
قصّه ها خواهی خواند
که مرا دریابی !!!
بنگر ، تو چرا بی تابی؟!
تو مرا خواهی داشت
شعر من آهنگ نیست
نه کویری خالیست ، نه ترانه ، نه هیچ
شعر من یک راز است
که دلم با خود گفت.
بشنو از من ، که دلم اینبار گفت
سرّ خود با پاییز
قصّه ای روح انگیز ........
y * f *