می خواهم از تو بنویسم نوشته ای
که تمام احساس پاکت را لبریز از شوق کند
اماهر چه می اندیشم تمام کلمات
به هزاران شکل در وصف معشوق
و زیبایی ها به زبان آورده شده است
و من نمی توانم کلمه ای غیراز تکرار به زبان بیاورم
حال چگونه می توانم تو را وصف کنم
که حتی کلمه ای به گوشت آشنا نباشد
می دانم در این دنیای پر از کلمات عاشقانه نمیتوانم
ان جور که باید کلمه ای لبریز از عشق را نثاروجود پاک و مهربانت کنم
ولیبه جای کلمات زیبایی عاشقانه می خواهم خوب بنگری
بنگر وقتی که نامم را به زبانت جاری می کنی
چگونه ساعت های عمرم را برای نظاره روی تو به حراج می گذارم
فقط بنگر که چگونه در مقابل قدم هایت زمین را با چشمانم
آب و جارو میکنم و خاک قدم هایت را توتیای چشمانم
فقط بنگر که چگونه در مقابل لبخندت تمام غمهای عالم
را به جان خریدارم و چگونه در مقابل اشک هایت زمین
و زمان را بر وفق مراد دلت تغییر میدهم
فقط بنگر لحظه ی جان سپردنم
را وقتی که آغوش تو مکان آرامیدنم باشد.....
بنگر و فقط بنگرکه چگونه زندگیت را بهشتی سازم
که نه گوشی شنیده نه چشمی به خود دیده
فقط تا ابد کنارم باش
دهانت را میبویند
مبادا گفته باشی " دوستت دارم "
دلت را می بویند ...
روزگار غریبی است نازنین
وعشق را
کنار تیرک راهبند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.....
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوختبار سرود و شعر
فروزان می دارند
به اندیشیدن
خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی است نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.....
بعضی آدمها
انگار چوب اند …
تا عصبانی میشوند، آتش میگیرند،
و همه جا را دودآلود میکنند ،
همه جا را تیره و تار میکنند ،
اشک آدم را جاری می کنند ...
ولی بعضیها این طور نیستند ؛
مثل عود اند ...
وقتی یک حرف میزنی که ناراحت میشوند،
آتش میگیرند،
ولی بوی جوانــمردی و انصاف میدهند ،
و هرگز نامردی نمیکنند ...
این است که می گویند :
«هر کس را میخواهی بشناسی،
در وقت عصبانیت، در وقت خشم بشناس.»