سلام به تموم دل ها .
دل پردرد
دل به هوای نوشتن امده است
دردی نه این چنین دارد که امده است
من و این برگ سپید سپید
کو مجالی تا پرکنم ز درد سیاه سیاه
اینجا که غمی سهمگین نهفته است
کو زبانی را که آن را بیان کند
صد بار نگفته را به مکرر گفته ایم
کو آن دلی تا آن را درک کند
کو آن معشوقی که حرف را فهم کند
دردی نیست اگر درک نمیکنند
باشد که گوشی هم نیست تا آن رد کند
گر خسته و زارم نه بلای بزگی است
بلای بزرگ آن است که او خطا کند
میسوزم و نیست حرفی تا با تو بگویم
حرف ها مردند و دلی هم نیست تا مرا یاد کند
هر کس کنار یار خود به گفت و گو نشسته است آه
کو یاری تا مارا گفت و گو کند
صد هزار مرتبه شکر کند خدارا
هزار مرتبه بیاورد دلیل و قسمت را
اما نه این دل وا نمی شود
گرفته است واین حرف ها برایش پا نمی شود
اگر درست بود که این چنین مبود
باشد این چنین بماند و درد دوست دوا کند
ما میرویم و دوست با یاربماند وعشق را بنا کند.
شعر هم از خودم بود.غم نبینید
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ، ز، هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
دیگر از این حصار دل آزار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ، ز، هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
دیگر از این حصار دل آزار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته بی زار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
شاعر:؟
شاد باشید و دریایی مسعودا