کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و بدنبال عروسک می گشت.
تا که در رویاها
همه دار و ندارش،
قلک بی اعتبارش و دل خسته و زارش
همه را بی منت، به عروسک بخشد
غافل از آینده.
***
زندگی فلسفه ای بیش نبود
که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود
و محبت، افسوس.
من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود
و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم
و تو آن عصیانگر،
که نماد همه خوبان شده بود!!
و سخن از غم یاران می گفت
واپسین لحظه دیدار عجیب
خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی
و سخن از رفتن،
سخن از بی مهری!!
تو که خود می گفتی
خسته از هرچه نصیحت شده ای.
***
حیف از بازی ایام،
دریغ از تکرار
(تقدیم به دوست مجازی)
تو که دستت به نوشتن آشناست.دلت از جنس دل خسته ماست
دل دریارو نوشتی.همه دنیارو نوشتی.دل مارو بنویس
بنویس هر چه که مارو به سر اومد.بده قصه ها گذشتو بدتر اومد
بگو از ما که به زندگی دچاریم.لحظه هارو میکشیم نمیشماریم
بنویس از ما که در حال فراریم.توی این پاییز بد فکر بهاریم
دل دریا رو نوشتی.همه دنیارو نوشتی دل مارو بنویس
بنویس از ما که عشقو نشناختیم.حرف خالی زدیمو قافیه باختیم بگو از ما که تو خونمون غربییم.لحظه لحظه در فرارو در فریبیم
دل دریارو نوشتی همه دنیارو نوشتی دل مارو بنویس
دل مارو بنویس