سلام
سلام به همه
سلام به تو
سلام به تو که هرروز در انتظارت،ساعتها پشت این دریچه کوچک می نشینم وبه امید اینکه لحظه ای بیایی،چشم برهم نمی زنم.
سلام به تو
سلام به تو که همیشه همراهم بوده ای.در غمهایم،غمگین ودرشادیهایم،شادمان بوده ای.
سلام به تو
سلام به تو که همیشه نگران حالم بوده ای.
سلام به تو
سلام به تو که حق رفاقت را ادا کردی.
سلام به تو
سلام به تو که نمی شناسمت.
سلام به همه شما
من همه را دوست دارم.
من تورا بیشتر از همه دوست دارم.
مرا ببخشید.
من در قلعه تنهایی خود،محبوس شده ام.
بلندترین بیستونهای جهان،ازقلعه تنهایی من،سربه فلک کشیده اند.
بی رحم ترین خسروان،در اینجا فرمانروایی می کنند.
همه منتظر دیدن سوختن سیاوش در آتش هستند.
عده ای شادی و دست افشانی می کنند و عده ای می گریند.
تو چه می کنی؟
من کدخدا هستم
جرمم،شیدایی است.
آماده ام که در میان آتش بروم.
یا در شعله های آتش ناپدید خواهم شد وقدم درراه آن سفر بزرگ خواهم گذاشت ویااز آتش خواهم گذشت و به مقصود می رسم.
هر چه خدای خواهد ،آن خواهدشد.
من فرهادم.
همان فرهاد کوهکن.
من عشقم.
همان عشق که در فرهاد بود.
او نمی دانست و خود را می ستود.
من مجنونم.
همان مجنون صحراگردی که درسیاه چادرش،آوای نگاه لیلا برپاست.
من همه هستم و هیچ نیستم.
می گویم ،اما خموشم.
من کیستم؟
کلید قلعه تنهایی و پایان خاموشیم،جواب این سوال است.
خموشم،
اما می نویسم.
آنچه را می نویسم که دلم فرمان می دهد.
آنی را انجام می دهم که دلم می گوید.
شایدخودرابیابم
روزها یکی پس از دیگری می آیند و می روند و تنها خاطراطی را از خود به جا می گذارند.
یک روز آسمان آفتابی و روز دیگر ابریست.
یک روز باد غارتگر خزانی می وزد و یک روز سفیدی برف همه جا را پر می کند.
اما من هر روز را با آرزویی کهنه و امیدی تازه شروع می کنم و به انتظار فردایی دیگر چشم به راه تو هستم.
چشم به راه تو هستم که
بیایی و مژده بهار را به باغ آرزوهایم بدهی
بیایی و ...
وچشمانت
با من گفتند
فردا روز دیگری است
اما من هنوز دلم تنگ است
من دلتنگ تو هستم
آسمان دلم هنوز بارانی است
راستش این چند جمله رو دلم گفت بنویسم،منم نوشتم.همین.
بالاخره نمی دونم با این مسئله کنکور فوق لیسانس چیکار کنم.تقریبا هرکسی که بهم می رسه دوتا سوال ازم می پرسه.(امسال کنکور میدی؟شروع به خوندن کردی؟)در جواب همه هم می گم هنوز شروع نکردم.نمی دونم چیکار می خوام بکنم.هرروز یک مشغولیت ذهنی جدیداضافه می شه.درس خواندن هم یه ذهن آرام می خواد.اما تنها چیزی که تو ذهن من پیدا نمی شه ،سکون و آرامشه.با خودم که تعارف ندارم .میدونم اگه کتاب بذارم جلوم،به تنها چیزی که توجه نمی کنم،چیزیه که می خوانم.می خوام کارهای ناتمامم رو تموم کنم.امیدوارم دیرنشه...
امشب هوا بارانی است.
امشب هوا بارانی است و من گریه نمی کنم.
امشب هوا بارانی است و من
نه
من امشب می گریم.
شاید دل گرفته ام،همچو ابر بارنی
گشایشی از گریه شبانه بگیرد.
شاید اشکهایم در میان قطرات باران گم شود.
باران اشکهایم را می شوید.
شاید هیچکس نفهمد که من گریسته ام.
اما نه
تو حتماًمی فهمی.
فردا که ببینمت،
صفای آسمان بهاری دلم را خواهی دید
و به نمناکی هوای دلم پی خواهی برد...
به نام دوست که هر چه داریم از اوست
حدیث جاودانگی...
ای دوست
ترانه ای بخوان که شب ،
از این که هست ،
عاشقانه تر شود !
بمان که ساعت از بلور لحظه ها ،
پر از تلألو ستاره ها شود .
شکست نور ثانیه ،
شکست این دقیقه ها ،
به مخمل حضور تو،
در این سرای دوستی/
پیام خنده میدهد
به میمنت ،
به سادگی ،
شب از ترانه های شاد ،
پرز خوشه
میشود !
و خوشه های این خوشی ،
شراب ناب میدهد !
می شباب میشود !
زلال مهر جانفزا ،
به جلد خانه ترانه ها میرود !
حدیث جاودانگی ،
سرود خوانواده میشود .
تو گرترانه سردهی ،
گروه ما
ترانه ها
همه ترانه خوان شوند
یک دل و یک صدا شوند
لبی به جام بر نهی ،
سکوت دلخراش ما
ز یاد ......... میرود !
پرنده خیال ما ،
ز بام ........ میپرد !
به دور دستهای دور آشیانه میکند !
ما را رها زبند این همه عذاب میکند !
.بهار زنده می شود/
سربلند و پیروز باشید
حوّا شدم
دستم به آرزوى محالت نمىرسد،
پاى حقیقتى به خیالت نمىرسد
غیر خودت چه تحفه رهاوردت آورم؟
تقدیمِ جملهاى به جمالت نمىرسد
حوّا شدم، چو سیب تعارف نمودییم
غافل از اینکه شوقِ وبالت نمىرسد
دوشیزهاى به راهِ تو گسترده دامنش
شد پیر زال و گَردِ وصالت نمىرسد
اى پلّه پلّه داده مرا ارتفاعِ عشق،
جایى رسیدهام که مجالت نمىرسد
چون حُرمتِ حریمِ توام ناشکسته بِه،
شهناز را مخواه، حلالت نمىرسد
نگاه حسرت
اى شعر، اى صلیبِ منِ عارى از گناه،
خطّى که بر مسیرِ جبینم نوشتهاند
گویا چهار عناصر، آب و گِلِ مرا
مصلوبِ عرض و طولِ شریعت سرشتهاند
عمرى است اختیار تمامِ وجودِ خویش
در رنجِ چار میخِ قضایت نهادهام،
گاهى به پاسِ حشرِ حروفى نخفتهام،
گاه از پىِ قیامِ معانى ستادهام
پُشتِ نگاهِ حسرتِ نامحرمان بسى
من دیده در قبالِ حضورت گشودهام،
گر شاعرى به نامِ کسى عاشقانه گفت،
تنها به نامِ تو است که آنرا سرودهام
آواى خونِ ریختهام در سکوتِ تو،
تا جاى جاى وادىِ عشقت فنا شوم،
خورشید گونه در اُفقت رفته ام فرو،
تا مایه حسادت و رشکِ خدا شوم...
اى شعر، اى تو سرخترین سیبِ معصیت،
معصومیتیم نخورد دریغِ بهشتِ من
پى بُردهام که نیمه گمگشته منى،
اى شعر اى بلاى من اى سرنوشتِ من!...
اتاقی که به اندازه یک تنهایی است ،
دل من که به اندازه یک عشق است ،
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد .
من تمام ساده لوحی یک قلب را با خود به قصر قصه ها می برم !
و تو می آیی
بالاخره می آیی ...
فقط کمی دیر کرده ای ! همین !!!
شگفتا وقتی بود نمی دیدم
وقتی می خواند نمی شنیدم
وقتی دیدم که نبود ...
وقتی شنیدم که نخواند ...
و من هنوز حیرانم
حیران همه شبهایی که گذشت و تو نبودی !!!
دختر تنهای شب
گفت تیغه ی یک گیاه
تیغه ی یک گیاه به یک برگ پاییزی گفت (( هنگامِ افتادن چه سروصدایی می کنی ! همه ی رویاهای
زمستانی مرا به هم می ریزی .))
برگ برآشفت و گفت (( ای فرومایه ی فرونشین ! موجود بی آواز و
بدخلق ! تو در هوای بالا زندگی می کنی و از صدای آواز چیزی نمی فهمی .))
آنگاه برگ پاییزی روی زمین خوابید و به خواب رفت .
چون بهار رسید باز بیدار شد – و یک تیغه ی گیاه بود .
هنگامی که پاییز آمد و خواب زمستانی او را فرا گرفت و برگ ها از همه جا روی او می ریختند ، زیر لب
با خود می گفت (( وای از دست این برگهای پاییزی !
چه سرو صدایی می کنند ! همه ی رویاهای زمستانی مرا به هم می زنند .))
از کتاب پیامبر و دیوانه ( جبران خلیل جبران )
خوشا پرنده ...
من ترجیح می دهم به گونه ای زندگی کنم که انگار خدایی هست
و بعد از مرگ متوجه شوم که خدا نیست بجای اینکه
بگونه ای زندگی کنم که انگار خدایی نیست و بعد از مرگ متوجه شوم که خدایی هست
***
من با عشق آشنا شدم
و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟
هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود
هنگامی لب به زمزمه گشودم
که مخاطبی نداشتم
و هنگامی تشنه اش شدم
که در برابرم دریا بود و دریا بود و دریا
می دیدند که آمده دستشان را بگیرد
و می گریختند
می دیدند که آمده نجاتشان دهد
و می رفتند
می دیدند که امده سعادت هدیه شان کند
شاخه شاخه گلهای بهشت را در جهنم گمراهیشان بریزد
آیه آیه نور آسمان را در زمین بی خبری شان بتابد
می دیدند
قرآن مبین را ....
وبر چشم مهری داشتند
و بر دل قفلی که گشوده نمیشد .