سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پنهان کننده دانش، به درستی دانشش بی اعتماد است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :11
کل بازدید :201946
تعداد کل یاداشته ها : 117
103/2/8
12:6 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
مسعودمسلمی زاده[52]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 


 

یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم 
لحظه هایی هستند
که هستیم
چه تنها ، چه در جمع
اما خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود
همانجا که می خواهد
بی صدا........
بی هیاهو.......
همان لحظه هایی که 
راننده ی آژانس میگوید رسیدین خانم/آقا
فروشنده می گوید باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی میگوید صدای بوق را نمی شنوی
و مادر صدا میکند حواست کجاست ؟
ساعتهایی که 
شنیدیم و نفهمیدیم
خواندیم و نفهمیدیم
دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد
تاریک شد
چایی سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم که رسیدیم خانه
و کی گریه هایمان بند آمد
و .........
کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید
و از آرزوهایمان کی گذشتیم
و کی دیگر اورا برای همیشه فراموش کردیم.......
" یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم "


بیش از هفت میلیارد نفر بر روی زمین زندگی می کنند
تو روز خودت را بخاطر یک نفر خراب نکن؛ همواره عشق باش
تمام غصه ها دقیقا از همان جایی آغاز می شوند که ترازو
بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت   .
اندازه می گیری  !
حساب و کتاب می کنی !
مقایسه می کنی !
و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آنجا که زیادتر دوستش
داشته ای ،که زیادتر دل داده ای ،که زیادتر گذشته ای ،
که زیادتر بخشیده ای ،به قدر یک ذره ،یک نقطه ،
یک ثانیه حتی !
درست از همانجاست که توقع آغاز می شود
و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که به نام عشق می بریم

زود عجله نکن

مـردی بـه پـیـش زنـش آمـد و بـه او گـفـت: "نـمـیـدانـم امـروز چـه کـار خـوبـی انـجـام دادم کـه یـک فرشته بـه نـزدم آمـد و گـفـت کـه یـک آرزو کـن تـا مـن فـردا بـرآورده اش کـنـم"!

 
زن بـه او گـفـت: "مـا کـه 16 سـال اجـاقـمـون کـوره و بـچـه ای نـداریـم، آرزو کـن کـه بـچـه دار شـویـم.

 
مـرد رفـت پـیـش مـادرش و مـاجـرا را بـرای او تـعـریـف‌ کـرد، مـادرش گـفـت: "مـن سـالـهـاسـت کـه نـابیـنـا هـسـتـم، پـس آرزو کـن کـه چـشـمـان مـن شـفـا یـابـد"

 
مـرد از پیـش مـادرش بـه نـزد پـدرش رفـت، پـدرش نـیـز بـه او گـفـت: "مـن خـیـلـی بـدهـکـارم و قـرض و قـولـه زیـاد دارم، از اون فـرشـتـه تـقـاضـای پـول زیـادی کـن"

 
مـرد هـرچـه کـه فـکر کـرد هـوای کـدامـشـان را داشـتـه بـاشـد، کـدامیـک از ایـن افـراد تـقـدم دارنـد، زنـم؟ مـادرم؟ پـدرم؟

 
تـا فـردا راه چـاره را پـیـدا کـرد و بـا خـوشـحـالـی بـه پیـش فرشته رفـت و گـفـت: "آرزو دارم کـه مـادرم بـچـه‌ام را در گـهـوارهای از طـلا بـبـیـنـد“

 
چـقـدر خـوبـه مـا هـم کـمی فـکـر کـنیـم و عـجـولانـه تـصـمیـم نـگیـریـم

93/4/10::: 11:15 ص
نظر()
  
  

 

تو را می خواهم و دانم که هرگز 
به کام دل در آغوشت نگیرم 
تویی آن آسمان صاف و آبی 
من این کنج قفس مرغی اسیرم 
ز پشت میله های سرد و تیره 
نگاه حسرتم حیران به رویت 
در این فکرم که دستی پیش اید
و من ناگه کشایم پر به سویت 
دراین فکرم که در یک لحظه غفلت 
از این زندان خاموش پر بگیرم 
به چشم مرد زندانبان بخندم 
کنارت زندگی از سر بگیرم 
در این فکرم من و می دانم که هرگز 
مرا یارای رفتن زین قفس نیست 
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست 
ز پشت میله های هر صبح روشن 
نگاه کودکی خندد به رویم 
چو من سر می کنم آواز شادی 
لبش با بوسه می آید به سویم 
اگر ای آسمان خواهم که یک روز 
از این زندان خامش پر بگیرم 
به چشم کودک گریان چه گویم 
ز من بگذر که من مرغی اسیرم 
من ان شمعم که با سوز دل خویش 
فروزان می کنم ویرانه ای را 
اگر خواهم که خاموشی گزینم 
پریشان می کنم کاشانه ای را 
 مسعودم ز من بگذر که من مرغی اسیرم
تقدیمی از  کسی که عشق را به من آموخت
آه ای مرد که لبهای مرا 
از شرار بوسه ها سوزانده ای 
هیچ در عمق دوچشم خاموش
راز این دیوانه گی را خوانده ای
هیچ می دانی که من در قلب خویش 
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ می دانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم
گفته اند آن زن زنی دیوانه است 
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری بوسه از لبهای تو
بر لبان مرده ام جان می دهد 
هرگزم در سر نباشد فکر نام 
این منم کاینسان تو را جویم به کام 
خلوتی می خواهم و آغوش تو 
خلوتی خواهم و لبهای جام 
فرصتی تا برتو دور از چشم غیر 
ساغری از باده ی هستی دهم 
بستری می خواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب به تو مستی دهم
آه ای مرد که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای 


تقدیم به تنها ترین مرد زندگیم  مسعود
 
 

93/3/22::: 12:7 ص
نظر()
  
  

 

سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه می خواهی؟
صبح تا نیمه شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگئران,گاه با او
خبر گمشده ای می جویی..راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریاست؟
نوری از روزنه  فرداهاست؟
یا خدایی ,خدایی که از روز اول  نا پیداست.........؟


یاد من باشد فردا دم صبح
    جور دیگر باشم
    بد نگویم به هوا،  آب ، زمین
    مهربان باشم،  با مردم شهر
    و فراموش کنم،  هر چه گذشت
    خانه ی دل،  بتکانم ازغم
    و به دستمالی از جنس گذشت ،
    بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
    مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
    و به لبخندی خوش
    دست در دست زمان بگذارم
     
    یاد من باشد فردا دم صبح
    به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
    و به انگشت نخی خواهم بست
    تا فراموش، نگردد فردا
    زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
    گرچه دیر است ولی
    کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
    به سلامت ز سفر برگردد
    بذر امید بکارم، در دل
    لحظه را در یابم
    من به بازار محبت بروم فردا صبح
    مهربانی  خودم، عرضه کنم
    یک بغل عشق از آنجا بخرم
     
    یاد من باشد فردا حتما
    به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
    بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
    چشم بر کوچه بدوزم با شوق
    تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
    و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
     
    یاد من باشد فردا حتما
    باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
    و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
    و بدانم که شبی خواهم رفت
    و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
     
    یاد من باشد
    باز اگر فردا، غفلت کردم
    آخرین لحظه ی از فردا شب ،
    من به خود باز بگویم
    این را
    مهربان باشم با مردم شهر

 

    و فراموش کنم هر چه گذشت......ـ


آی دنیا خسته شدم ...
گاهی دلم میخواهد بروم ....

یک گوشه بشینم ...

پشتم رو بکنم به دنیا ...

پاهام رو بغل بگیرم و بلند بلند بگم ...

من دیگه بازی نمیکنم
++++++++
پاییزرسید...
فراموش نکن که..
برگ های پاییزی سرشاراز شعور
درختان اند
وخاطرات سه فصل رابردوش میکشند...

 


93/3/12::: 11:35 ص
نظر()
  
  

پیش از اینها...
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
 از خدا، در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیج معنایی نداشت
هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
برسرم باران گُرزِ آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده خشم خدا...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از برکردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حلّ صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدیم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر اینجا کجاست ؟
گفت: اینجا خانة خوب خداست !
گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
باوضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش: پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟
گفت: آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربانِِ مادر است
دوستی را دوست, معنی می دهد
قهر هم با دوست، معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است ...
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست ، پاک و بیریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
می توان در باره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صدهزاران راز گفت


این شعر تقدیم به (پری 20)

ای که‌ می‌پرسی‌ نشان‌ عشق‌ چیست

عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست

عشق یعنی مهر بی‌چون و چرا

عشق یعنی کوشش بی‌ادعا

عشق یعنی عاشق بی‌زحمتی

عشق یعنی بوسه بی‌شهوتی

عشق یعنی دشت گل کاری شده

در کویری چشمه‌ای جاری شده

یک شقایق در میان دشت خار

باور امکان با یک گل بهار

عشق یعنی ترش را شیرین کنی

عشق یعنی نیش را نوشین کنی

عشق یعنی این که انگوری کنی

عشق یعنی این که زنبوری کنی

عشق یعنی مهربانی در عمل

خلق کیفیت به کندوی عسل

عشق یعنی گل به جای خار باش

پل به جای این همه دیوار باش

عشق یعنی یک نگاه آشنا

دیــدن افتادگــان زیــر پــا

عشق یعنی تنگ بی ماهی شده

عشق یعنی، ماهی راهی شده

عشق یعنی مرغ‌های خوش نفس

بردن آنها به بیرون از قفس
عشق یعنی جنگل دور از تبر

دوری سرسبزی از خوف و خطر

عشق یعنی از بدی ها اجتناب

بردن پروانه از لای کتاب

در میان این همه غوغا و شر

عشق یعنی کاهش رنج بشر

ای توانا، ناتوان عشق باش

پهلوانا، پهلوان عشق باش

عشق یعنی تشنه‌ای خود نیز اگر

واگذاری آب را بر تشنه تر

عشق یعنی ساقی کوثر شدن

بی پر و بی پیکر و بی سر شدن

نیمه شب سرمست از جام سروش

در به در انبان خرما روی دوش

عشق یعنی مشکلی آسان کنی

دردی از درمانده‌ای درمان کنی

عشق یعنی خویشتن را نان کنی

مهربانی را چنین ارزان کنی

عشق یعنی نان ده و از دین مپرس 

در مقام بخشش از آیین مپرس

هرکسی او را خدایش جان دهد

آدمی باید که او را نان دهد

عشق یعنی عارف بی خرقه ای

عشق یعنی بنده ی بی فرقه ای

عشق یعنی آنچنان در نیستی

تا که معشوقت نداند کیستی

عشق یعنی جسم روحانی شده

قلب خورشیدی نورانی شده

عشق یعنی ذهن زیباآفرین

آسمانی کردن روی زمین

هر که با عشق آشنا شد مست شد

وارد یک راه بی بن بست شد

هرکجا عشق آید و ساکن شود

هرچه ناممکن بود ممکن شود

در جهان هر کارخوب و ماندنی است

رد پای عشق در او دیدنی است

سالک آری عشق رمزی در دل است


شرح و وصف عشق کاری مشکل است

عشق یعنی شور هستی در کلام


عشق یعنی شعر، مستی؛ والسلام


  
  

 

به نام خدای ترانه ها


نایت اسکین



untitled-1.jpg



 
ترنم       
 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com
می نشینم در سکوت و تنهایی,همدمم, روز وشب تنهایی/
               
                 تنها رفیق لحظه های من؟تنهایی وتنهایی وتنهایی/
             
               دالانها,کوچه باغها,خیابانها,,کشته ام, رسیده ام به انتهای تنهایی/
             
               همدم کوچه باغ وخیابانهایم,مونس روز و شب روشنم,تنهایم/
              
               هرچه رفتم,گشته ام رسیده ام به تو....آخر
             
              تنهایه تنها,تنها تنهایم.
این سماور جوش است
پس چرا میگفتی دیگر این خاموش است؟!
باز لبخند بزن
قوری قلبت را زودتر بند بزن
توی آن
مهربانی دم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چای تو دم بکشد
شعله اش را کم کن
....
دست هایت:
سینی نقره ی نور
اشک هایم:
استکانهای بلور
کاش
استکان هایم را
توی سینی خودت می چیدی
کاشکی اشک مرا می دیدی
خنده هایت قند است
چای هم آماده است
چای با طعم خدا
بوی آن پیچیده
از دلت تا همه جا
...
پاشو مهمان عزیز
توی فنجان دلم
چایی داغ بریز
عرفان نظرآهاری
 چه سخت است خود شکستن
و از خودگذشتن و پریدن

تا رسیدن به معبود ومعشوق.

 

 
رقص آنجا کن که "خود" را بشکنی
پنبه را  از  ریش   شهوت   برکنی
 
رقص   وجولان  بر  سر  میدان    کنند
رقص  اندر  خون "خود"  مردان   کنند

 
چون رهند از دست "خود"  دستی  زنند
چون جهند از نقص "خود" رقصی  کنند

 
مطربانشان از درون دف می‌زنند
بحرها در شورشان کف می‌زنند
 
تو  نبینی  لیک  بهر  گوششان
برگها بر شاخها  هم  کف ‌زنان

 
تو   نبینی  برگها را  کف  زدن
گوش دل باید نه این گوش بدن
 
 
«مولانا»

93/1/5::: 8:27 ص
نظر()
  
  

این روزها
این روزها تا یادت می کنم
 
 
باران می گیرد ...
 
 
به گمانم پاییز هم مثلِ من دلتنگ شده
 
 
ساعتهای بی تو بودن را با خاطراتت می گذرانم
 
 
مانده اند برایم یادگاری ...
 
 
از روزهایی که میدانم بازگشتی ندارند
 
 
روزهایی که در دلمان تنها عشق بودو شوقِ زندگی
 
 
لحظه های خوبِ باهم بودن ...
 
 
حالا از آن روزها چیزی نمانده 
 
 
جز مُشتی خاطراتِ خیس ...
    

وقتی می گویم سراغم نیا,
 
نه این که فراموشت کرده ام . . . ! !
 
یا دیگر دوستت ندارم !
 
نه,
 
من فقط فهمیده ام;
 
وقتی دلت با من نیست . . .
 
بودنت مشکلی را حل نمی کند
 
تنها دلتنگ ترم می کند.
 


ساده که می شوی

همه چیز خوب می شود
خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
هوای شهرت
آدمهای اطرافت
حتی
دشمنت

یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست! 
که قیمت تویوتا لندکروز چند است!
فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ
دارد!
مهم نیست
نیاوران
کجاست!
شریعتی و پاسداران و فرشته و
الهیه
کدام حوالی اند!
رستوران چینی ها
گرانترین غذایش چیست!

ساده
که باشی
همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدولهای کنار خیابان راه می
روی
زیر باران ، دهانت را باز میکنی و
قطره قطره می نوشی
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او می بخشی

ساده که باشی
همین که بدانی بربری و لواش چند
است
کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است
ساده که باشی


آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم می دهند
بوی
ناب
ناب
آدم
شب تهی از گام
گوش بر باران و موسیقی نمناکش .
دوره گرده باد,خسته از کالای غمناکش.
مانده تنهاباز هم بیگانه ای در شهر.
هرنگاهش را پلی تا بیکران یار.
پلکانهای سکوتش تا به قصر کهنه باران.
دیده بان قلعه های داستانش,پاسدار باد.
با شمام,ای کاروان ابر!
میتوان همراه درویشان پیر پوستین بر دوش و عصا بر کف.
داستان از سرزمین دیگری پرسید؟؟؟
معبدی دیگر که کشکول نوازشهاست.
معبدی دیگر که سرشار از پاکی و آرامش بود,است.
شب تهی از گام.
گامهای اضطراب از چیست ,می کوبد؟؟؟
این قفس ها چیست!!!
درهر لحظه می روید؟؟؟
دورتر زین گنبد خاکی.
دورتر زین کوه و دریاها و باران ها و باد و آسمان و ابر.
دورتر از دورهای دور.
با شمام
,ای دورها,
دنیای بهتر چیست؟؟؟؟؟؟؟؟
باز هم بیکانه ای در شهر!رهگذار ساحل اندیشه ها و یاد


  
  

 

   چقدر حقیرند مردمانى که
 
            نه جرأت دوست داشتن دارند ،
 
                               نه اراده ى دوست نداشتن
 
                                          ونه لیاقت دوست داشته شدن ،
 
                                                           با این حال مدام شعر عاشقانه میخوانند .   
 
++++++++++++
 
دلـم ...


هنـوز ..


خیس خورده نگاه توست ..!!


نـازش بـدار ..!


که نلغــزد ..


از میان دستهایت ..!!

که تن به هیچ تنظیمی نمی دهند

اتاق باز روی رخت بیخواب زمان دراز کشیده اند و

هی خمیازه می کشند…

دلتنگی هم آمده است خودش را 

درست وسط سینه ام جا کرده است

نمی دانم چرا حرفهایم 

زیر بار شعر نمی روند

دستم به جایی نمی رسد 

ستاره ها 

همه سهیل شده اند...!


زیبا ترین شعر های عاشقانه و غمگین(تقدیم به samane333
 
++++
گاهی آنقدر تنها میشوم
که چیزی
به چشمانم راه نمیابد جز اشک
به قلبم?جز بی کسی
به دستانم جز خیسیو
به پاهایم جز سستی
کاش زبانم هم قادر به فریاد بود
کاش...
کاش...
کاش...
خیلی سخت است وقتی همه کنارت باشندو باز احساس تنهایی کنی
وقتی عاشق باشی و هیچ کس از دل عاشقت باخبر نباشد 
وقتی لبخند می زنی و توی دل گریانی
وقتی تو خبر داری و هیچ کس نمی داند 
وقتی به زبان دیگران حرف می زنی ولی کسی نمی فهمد 
وقتی فریاد می زنی و کسی صدایت را نمی شنود 
وقتی تمام درها به رویت بسته اس...
آن گاه دستهایت را به سوی آسمان بلند می کنی و
از اعماق قلب تنها و عاشق و گریانت بانگ برمی آوری که
« ای خدای بزرگ دوستت دارم!»
و حس می کنی که دیگر تنها نخواهی مان

92/10/29::: 10:52 ص
نظر()
  
  

کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.

بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.

کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادام? جستجو نومید شده بود،  پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.

کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.

بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.

کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.

پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"

پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."



تـمام و ناتـمام من با تـو تـمام میشود یا رب



خداوندا ...

گره های ناگوار، با تو باز می شوند؛
شدت سختی ها، با تو می شکند؛
آنان که دنبال رهایی می گردند،
به تو التماس می کنند.

از قدرتت، سختی های زندگی،
حساب می برند؛
به لطفت،
علت ها و اسباب،
فراهم می شوند؛
با توانایی ات،
سرنوشت، جاری می شود؛
و با اراده ات،
وسایل آماده می شوند.

وقتی که می خواهی،
بی آن که چیزی بگویی،
اسباب، فرمان می برند؛
و وقتی نمی خواهی،
بی آن که چیزی بگویی،
اسباب، از کار می ایستند.

وقت دشواری ها، 
آن که صدایش می کنند،
تویی 
و وقت گرفتاری ها، آن که دنبال پناهش می گردند،
تویی.

برای من اتفاقی افتاده
که زیر سنگینی اش شکسته ام؛ 
گرفتاری ای آمده که تحملش را ندارم. 
آن چه تو فرستاده ای، کس دیگری برنمی گرداند.
آن چه تو آورده ای، کس دیگری نمی برد. 
دری را که تو بسته ای، کس دیگری باز نمی کند
و دری را که باز کرده ای، کسی نمی بندد.

پس خودت درِ رهایی را به رویم باز کن.
به توانایی ات،
این هیبت غم را در من بشکن 
و کاری کن به همین سختی،
به همین رنجی که دارم
از آن به تو شکایت می کنم، زیبا نگاه کنم






آب نریختـــــم که برگردی


آب ریختـــــم تـــا پاک شود
هر چه رد پای توست …از زنـــدگی ام…!

 

 






شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم 
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم 
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی 
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی 
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود 
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه 
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت 
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته 
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت 
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری 
به جان دلبرش افتاده بود، اما 
طبیبان گفته بودندش 
اگر یک شاخه گل آرد 
ازآن نوعی که من بودم 
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند 
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد 
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را 
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده 
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه 
به روی من 
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من 
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و به ره افتاد 
و او می رفت و من در دست او بودم 
و او هرلحظه سر را 
رو به بالاها 
تشکر از خدا می کرد 
پس از چندی 
هوا چون کور? آتش زمین می سوخت 
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت 
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ 
در این صحرا که آبی نیست 
به جانم هیچ تابی نیست 
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من 
برای دلبرم هرگز دوایی نیست 
واز این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما  
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و 
من در دست اوبودم 
وحالامن تمام هست او بودم 
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ 
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ 
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت 
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد 
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت 
نشست و سینه را با سنگ خارایی 
زهم بشکافت 
اما ! آه 
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد 
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد 
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد 
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را 
به من می داد و بر لب های او فریاد 
بمان ای گل 
که تو تاج سرم هستی 
دوای دلبرم هستی 
بمان ای گل 
ومن ماندم 
نشان عشق و شیدایی 
و با این رنگ و زیبایی 

و نام من شقایق شد 
گل همیشه عاشق شد

  
  

http://www.magicalmaths.org/wp-content/uploads/2012/12/good-morning-image-picture-3.jpg






خدایا شکرت
من می تونم تمام زیبایی های اطرافم را ببینم
کسانی هستند که دنیا یشان همیشه تاریک و سیاه هست.

خدایا شکرت
من میتونم راه برم
کسانی هستند که هیچوقت نتونستند یک قدم بردارند

خدایا شکرت
که دل رئوف و شکننده ای دارم
کسانی هستند که این قدر دلشون سنگ شده که هیچ محبتو احساسی رو درک نمیکنند

خدایا شکرت
به من این شانس رو دادی که بتونم به دیگران کمک کنم
کسانی هستند که از این نعمت و برکت وافری که به من داده ای بی بهره اند

خدایا شکرت
من می تونم کار کنم
کسانی هستندکه برای کوچکترین نیازهای روز مره شون هم به دیگران محتاجند

خدایا شکرت
که کسی هست که منو دوست داره
کسانی هستند که بود و نبودشون واسه هیچکس مهم نیست.

اگرزنی را دوست داری ، دستانش را بگیر و او را محکم در آغوشت نگه دار.
اگر زنی را دوست داری ، دل دل نکن ، بازی در نیاور، منتظرش مگذار ، با ایما و
اشاره به او از خوش آمدنت حرف نزن زیرا او میفهمد به شیوه او – شیوه ای زنانه-
عشق ورزیدن را یاد گرفته ای….یک زن به دنبال یک “مرد “است که بلد است قاطع و
کله شق و قدرتمندانه زن را در بر بگیرد
==============================================
اگر زنی را دوست داری ، دلش را محکم بدار و زیر پایش را
خالی مکن…
اگر زنی را دوست داری ، ساده باش ، هیچ چیز به اندازه زلالی و قاطعیت یک مرد ،
زن را اسیر نمیکند
اگر زنی را دوست داری ، گاهی اوقات تلفنت را بردار و بهش بگو که زیباست…بدون
الفاظ پرطمطراق هم میتوان هنوز به قلب اسرار آمیز این موجود راه یافت. فقط
یادت باشد این ابراز عشق مثل نمک است که کمش دلنشین است و زیادش مردانه نیست
اگر زنی را دوست داری گاهی اوقات بهش بگو بنشیند و ازش عکس بگیر …لازم نیست
اسنل آدامز باشی تا یک زن مقابل دوربینت ، آن لبخند حیات بخشش را بشکفد…کافیست
هر بار کنجکاو باشی که از چه رازی ، عکس بر میداری
==============================================
اگر زنی را دوست داری ، دستش را بگیر و به زیارت گاهی ببرش و به اندازه دو
رکعت نمازی که میخوانی بهش وقت بده بیندیشد تو غیر از زمین ، به آسمان نیز نظر
داری.
وقتی زنی با حلقه مادر و خواهران و دوستانش برای شفای یک مریض ، آش نذری درست
میکنند ، قبل از اینکه با تردید به نذر و دعا در مقایسه با دکتر و دوا فکر کنی
، به یاد آور که زنان هزاران سال است اسرار هستی را در ژنهای خود حمل میکنند و
بعید نیست آسمانی را با دعای خود زیرو رو کنند ، قدرت زنان را هرگز نه در زمین
نه در آسمان دست کم نگیر .
==============================================
اگر زنی را دوست داری ، ترسها و نگرانی هایش را ببین ، ادراک کن و قبل از
اینکه راه حلی بدهی ، کنارش سکوت را تجربه کن ، خیلی اوقات کار بیشتری لازم
نیست . سکوت پر طمانینه یک مرد کنار چنین زنی ، شفابخش است
اگر زنی را دوست داری ، سعی نکن از راز بالا و پایین شدن احساسات و تصمیماتش
درباره دوستانش سر دربیاری…هرگز نخواهی فهمید چگونه در اوج حسادتها و لج و
لجبازیهایشان ، میتوانند برای هم جان بدهند و در کسری از ثانیه همه چیز را
معلق بگذارند
اگر زنی را دوست داری به دوستانش احترام و متانت را هدیه کن تا بهترین دوستانت
بشوند
==============================================
زنان را وقتی حامله اند ، بیشتر دریاب. گاهی اوقات شک میکنی که نکنه فرشته شده
اند و به قامت انسان ظهور کرده اند ! انگاری در گفتگوهای زمزمه وارشان با جنین
در بطنشان ، به زبانی آسمانی حرف میزنند که ما نمیفهمیم.
هر چه که هست ، در کنار او و فرزندش این شانس را داری که به مردمکان خدا زل
بزنی.
==============================================
اگر زنی را دوست داری و دهه چهارم زندگی را شروع کرده ، رازهای بدنش را برایش
مرور کن…سلولهای یک زن فقط پیر نمیشوند بلکه راز الود میشوند و شنیدن این راز
از دهان یک مرد ، بهترین ضد اضطراب زمین است :
عزیزم ! موهای سپیدت نوریست که فرشتگان بر تاج سرت نقش زده اند ،
چینهای زیر پلکت ، شکسه نستعلیق خداست بر چهره نازت !
بانو !
به فلک میرسد از چهره زیبای تو نور
===========================================
اما وقتی زنی را دوست داری که سنی ازش گذشته و مدتیست که ساکت است ، بدان که
در اسطوره ها ، وقتی سفر یک زن تمام میشود کهکشانی میخواهد متولد شود ، نور از
زمین به آسمان راه خود را خواهد یافت



92/6/17::: 1:15 ع
نظر()
  
  

با سلام به همه دوستان وبلگ دومم رو به نام علمدار کربلا لینک کردم .

www.almdarkarballa.parsiblog.com   لطفا بازدید و نظر جهت بهبود کار بدید.

 


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده