آهسته تر بیا
غوغا نکن که دلم
با شور دردناک نفس های گرم تو
بی تاب می شود .
آهسته تر بیا،دلواپسم نکن،
برای خاطره بازی
فرصت ، همیشه هست .
وقتی تو می رسی
احساس می کنم
سکوت می شکند
ثانیه ها گرم می شوند
فاصله ، از لای انتظار پنجره
فرار می کند
آغوش می شود تمام تنم از نگاه تو
جایی برای کلام نیست
خاطره ، خود با تمام آنچه هست
میان چشم های عاشق ما
حرف می زند
و آرام
برگ می خورد وقتی تو می رسی
زندگی ، با تو می رسد
لبخند ، با تو می رسد
احساس می کنم
جایی ، میان پلک های مدام اضطراب
برای ما ساخته اند
احساس می کنم
ما را درون هاله ای از عطر و آرزو
انداخته اند .
وقتی تو می رسی
عاشق تر از همیشه ی حرف ها،حرف می زنم
شیرین تر از همیشه ی بغض ها،بغض می کنم
وقتی تو می رسی
من، به تمام آنچه دوست دارمَش
می رسم...!
از دل و دیده ، گرامی تر هم آیا هست ؟ - دست ، آری ، ز دل و دیده گرامی تر : دست ! زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ، بی گمان دست گرانقدرتر است . هر چه حاصل کنی از دنیا ، دستاورد است ! هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ، دست دارد همه را زیر نگین ! سلطنت را که شنیده ست چنین ؟! شرف دست همین بس که نوشتن با اوست ! خوشترین مایه دلبستگی من با اوست . در فروبسته ترین دشواری ، در گرانبارترین نومیدی ، بارها بر سرخود ، بانگ زدم : - هیچت ار نیست مخور خون جگر ، دست که هست ! بیستون را یاد آر ، دست هایت را بسپار به کار ، کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار ! وه چه نیروی شگفت انگیزی است ، دست هایی که به هم پیوسته است ! به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای دست هایش بسته است ! دست در دست کسی ، یعنی : پیوند دو جان ! دست در دست کسی یعنی : پیمان دو عشق ! دست در دست کسی داری اگر ، دانی ، دست ، چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛ لحظه ای چند که از دست طبیب ، گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛ نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست ! چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست ، پرچم شادی و شوق است که افراشته ای ! لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست ! دست ، گنجینه مهر و هنر است : خواه بر پرده ساز ، خواه در گردن دوست ، خواه بر چهره نقش ، خواه بر دنده چرخ ، خواه بر دسته داس ، خواه در یاری نابینایی ، خواه در ساختن فردایی ! آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم سرنوشت بشرست ، داده با تلخی غم های دگر دست به هم ! بار این درد و دریغ است که ما تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی دست هامان ، نرسیده است به هم ! فریدون مشیری
عشق مرد از نگاه دکتر شریعتی *
مرد ها در چار چوب عشق? به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند! برای اثبات کمال نا مردی آنان? تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ? احساس می کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ? پست تر از یک ولگرد? عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی میکنند
اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ? به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!
چه دیــر به دیــر به خواب زندگی ام می آیی !
نمی دانی
که من دلواپســی هایم را
با رویـــــاهای تــــو رنگ می زنم ؟!
نمی دانی که اندوهـــــم
با خیــال تـــو می آمیــزد ...
تا غــزل غــزل ترانه شود ؟!
تو خـوب می دانی
خـوب من !
خوب می دانی ...
که در اندوه فاصــــله
پنجــــره ی اتاقم باز نمی شــود
حتی
تا هوای تازه بنوشـــــم ...!
این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .
خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت
یه پوست نازک بود رو دلش .
یه روز آدم عاشق دریا شد .
اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا .
موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .
خدا … دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش .
آدم دوباره آدم شد .
ولی امان از دست این آدم .
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .
دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل .
باز نه دلی موند و نه آدمی .
خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد .
یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .
ولی مگه این آدم , آدم می شد .
این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد .
همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون .
دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .
نه دیگه … خدا گفت … این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه .
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.
خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها ، دیگه … بسه .
آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل … چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده .
چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده .
دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید … یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد .
و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد .
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد .
روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت .
آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون .
تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره .
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد .
ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که .
خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت .
یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد .
دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته … دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشک می زد و تالاپ تولوپ می کرد .
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند .
آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد .
.......
خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد .
دلش واسه آدم سوخت .
استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل .
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .
چرخید و چرخید .
آسمون رعد زد و برق زد
دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن .
همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته .
با چشای سیاه مثه شب آسمون
با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل
اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم .
آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید
هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد .
فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .
همون قد که عاشقآسمون و دریا و جنگل شده بود .
نه … خیلی بیشتر .
پاشد و فرشته رو نگاه کرد .
دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود .
خواس دلشو دربیاره و بده به فرشته .
ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد .
باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .
تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو .
دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد .
سینشو چسبوند به سینه آدم .
خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش .
آدم فرشته رو بغل کرد .
دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .
فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد .
آدم با چشاش می خندید .
فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست .
آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید .
اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد .
خدا پرده آسمونو کشید و آدمو با فرشتش تنها گذاش .
خوش به حال آدم و فرشتش
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین میکنم
من می توانم! می شود!
آرام تلقین میکنم.
حالم، نه، اصلآ خوب نیست...
تا بعد بهتر می شود!!
فکری برای ِ این دل ِ تنهای ِ
غمگین میکنم.
من می پذیرم رفته ای،
و بر نمی گردی همین!
خود را برای ِ درک این، صد بار تحسین میکنم.
کم کم ز یادم می روی،
این روزگار و رسم اوست!
این جمله را با تلخی اش
صد بار تضمین میکنم.
پنهان کن در آغوشت مرا
مرا در نهانی ترین گوشه ی آغوشت پنهان کن
آن سوی تاریکی
بر پهنه ی زندگی
آن جا که هوا از رویای بهار شفاف تر است و
باران سرود آفتاب را تکرار می کند...
راز چشمهایت ستاره ی بختم بود که درخشید
و مهتاب را در نگاهم زمزمه کرد
لبهایت خنده را که سال ها در گلو گم شده بود را
در چهار سوی زمان دوباره فریاد کشید
و آمدنت کویر دستانم را شکوفه باران کرد
پنهان کن مرا
در آغوشی که نامش دوست داشتن است ...
پنجره مال تماشاست , اگر بگذارند
و تماشای تو زیباست , اگر بگذارند
سند عشق مشاعیست همه میدانند
عشق هم صاحب فتواست , اگر بگذارند
غضب آلوده نگاهم نکنید , ای مردم
دل من مال شماهاست , اگر بگذارند
اگر به حجله آشنایی
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی
دوستی
دل من دیر زمانی است که می پندارد :
« دوستی » نیز گلی است ؛
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را - دانسته- بیازارد !
در زمینی که ضمیر من و توست ،
از نخستین دیدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هایی است که می افشانیم
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است
گر بدانگونه که بایست به بار آید ،
زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید .
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس .
بینیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .
زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،
عطر جانپرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت .
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد .
رنج می باید برد .
دوست می باید داشت !
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت
دوست
تازه ،
عطر افشان
گلباران باد .
مردی به من نشـان بده تا روز پدر را به او شادباش بگویم
نامه ای از ســـر دلـتـنـگـی
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" قیمتت چنده خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی:"زهرمار!"
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود
در پارک، به خاطرحضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!
تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام
عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد
من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر
وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است
کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیم روی آرامش اندیشه ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهیست رها می کردیم
و سکوت
جای خود را به هم آوایی ما می بخشید
و کمی مهربانتر بودیم
کاش می شد دشنام
جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند
و به یلدای زمستانی و تنهایی هم
یک بغل عاطفه گرم
به مهمانی دل می بردیم
کاش می فهمیدیم
قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم
کاش می دانستیم
راز این رود حیات
که به سر چشمه نمی گردد باز
کاش می شد مزه خوبی را
می چشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربه ای می کردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم
قبل از آنیکه کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته خود می کردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنکه به پیمانه دل باده کنند
همگی
زنگ پیمانه دل می شستیم
کاش در باور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوال که چرا سنگ شدیم؟
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آیینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن
صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود خاطره آن پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم
......
"کاشکی"واژه درد آور این دوران است
"کاشکی"جامه مندرس امیدی است
که تن حسرت خود پوشاندیم
کاش می شد که کمی
لااقل
قدر وزن پر یک شاپرکی
مهربانتر بودیم!
دلم میترسد
به سکوت سرد مرداب قسم که تو نیلوفر چشمان منی
و دل خسته ی من می ترسد که تو پژمرده شوی
که تو مرا به فراموشی شبها سپری
که مبادا به دلم رنگ سیاهی بزنی
و به شبهای امیدم تو تباهی بزنی
دل من ترانه دارد غم عاشقانه دارد
به هوای روی ماهت همه شب بهانه دارد
تو یعنی دسته ای گل را از آن سوی افق چیدن
تو یعنی پاکی باران تو یعنی لذت دیدن
تو یعنی یک شقایق را به یک پروانه بخشیدن
تو یعنی از سحر تا شب به زیبایی درخشیدن
تو یعنی یک کبوتر را زتنهایی رها کردن
خدای آسمان ها را به آرامی صدا کردن
تو یعنی روح باران را متین و ساده بوسیدن
و یا در پاسخ یک لطف به روی غنچه خندیدن
اگر چه دوری از اینجا تو یعنی اوج زیبایی
"بیراهه"
من از بیراهه ها رفتم
درون ظلمت شب ها
سفر کردم،
و از گرمای شن های بیابانها و از
سرمای طاقت سوز بارانها،
نترسیدم.
من از بیراهه ها رفتم
و از گم گشتن و ماندن،
میان غارهای سرد و وحشت زا،
به خود هرگز نلرزیدم.
ولی اینک،
در این بیراهه عشقت،
من از خاشاک پچ پچ ها هراسانم،
و از این برق چشمانت
که می سوزاند تنم را،هستی ام را،
من گریزانم
در این بیراهه ها می ترسم
شبی آخر تهی از خود
فغانها کرده،اسرار غمت را
مو به مو گویم،
سر هر کوی و به هر برزن.
و نامت را
که در خود آیه ها دارد،
به غمازان،سخن چینان
به هر که بگذرم من،
فاش گردانم.
در این بیراهه می ترسم،
که در پیچ گذرگاهی،
یکی زین روزها،
چون بینمت آخر،
زلیخا وار،
با سنگ تحمل بشکنم من
شیشه عمر نیازم را،
و مشتاقانه فریادی کشم
که ای همنشین لحظه های خوب و جاویدم!
تو بهترین طلوعی،
عطر پیغامی،
طنین زندگی هستی،
ترا خواهم،ترا خواهم
در این بیراهه می ترسم!
در این بیراهه می ترسم!
باردیگر
تمام خستگی ام را
در کوچه پس کوچه های یادت
فریاد می زنم
همه نبودن هایت را
با خودم تکرار کنان
زمزمه می کنم
و شکوه صمیمی لبخندت را
بر آستان دلتنگی هایم
می آویزم
هرروز
بارها و بارها
بی آنکه خواب نازک پلکهایت را پریشان کنم
با ساده ترین واژه عاشقانه
تورا به نام می خوانم
وتو
تمام حسرت نگاه صادقم را
به غربت واژه ها
پیوند می زنی
و مرا در اندوه رخوتناک لحظه های نداشتنت
جا می گذاری.....
بودنت همه چیزه
تو میدانی وهمه می دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان
من ، از آوردن برق امیدی در نگاه من ، از بر انگیختن موج
شعفی در دل من عاجز است .
تو میدانی وهمه می دانند که شکنجه دیدن بخاطر تو ، زندانی
کشیدن بخاطر تو و رنج بردن بپای تو تنها لذت بزرگ من است.
از شادی تست که برق امید در چشمان خسته ام می درخشد. و از
خوشبختی تست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس می کنم.
نمی توانم خوب حرف بزنم، نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات
ساده و جمله های ضعیف و افتاده پنهان کرده ام،دریاب ! دریاب !
من ترا دوست دارم ، همه زندگیم و همه روزها وشبهای زندگیم،هر
لحظه زندگیم بر این دوستی شهادت می دهند، شاهد بوده اند و
شاهد هستند،آزادی تو مذهب من است،
خوشبختی تو عشق من است،
آینده تو تنها آرزوی من است.
به که گویم که شدم تنهاترین،من خودت خواهم نه یادت نازنین
دوستدار شما
(مسعود) viya
برای عبور از جاده عاشقی
فقط یک بهانه می خواهم
برای عشق بازی با دلم
یک نگاه و کاشانه می خواهم
برای رقص و شور شعر هایم
چشم تو و یک ترانه می خواهم
برای با تو ماندنم
یک عشق بی کرانه می خواهم
من برای واژه های گوشه گیرم
یک کتابِ پر افسانه می خواهم
برای ماندن بی تردید و خواندن بی تخریب
یک بغل احساس جانانه می خواهم .
برای با تو جاری شدن
یک تعبیر ساده می خواهم
برای عشوه ای زنانه از جان
یک لبخند بی قاعده می خواهم
و آخر هم
از اینهمه هیاهو و تلاطم
من تو را یکبار بی بهانه می خواهم
چه کسی بعد از من
غبار چشم هایت را می دزد ؟
چه کسی بعد از من
سکوت تنهایت را گلباران می کند ؟
چه کسی بعد از من
عمق دلتنگیت را ساز می شود ؟
چه کسی بعد از من
به یاد دلگویه هایت اشک می ریزد ؟
چه کسی بعد از من
دلیل خوابگردی شبانه ات می شود ؟
چه کسی بعد از من
بهانه بازیگوشی زلفت با باد می شود ؟
چه کسی بعداز من
دست تنهایی تو را می گیرد ؟
چه کسی
فاجعه عاشقی کردنت را تکرار می کند ؟
چه کسی
رسوایی چشم هایت را پنهان می کند ؟
چه کسی بعد از من
غریق نجات شعر های به گل نشسته ات می شود ؟
چه کسی بعد از من
موج خاطراتت را شانه می کند ؟
چه کسی بعد از من
نامت را روزی هزاران بار فریاد می زند ؟
چه کسی بعد از من
مرا در تو تکرار می کند ؟
هنوز هم نمیدانم
هر سال که میگذرد
یک سال به عمرم اضافه می شود
یا یک سال از عمرم کم می شود!
بعد دیدار تو
تو مثل راز پاییزی ومن رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پراز رازی و زیبایی
ومن در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریایی ترینی ، آبی وآرام وبی پایان
ومن موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان وآبی وشفاف
ومن درآرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها وساکت وسر شار
ومن تنها دراین دنیای دوراز غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور ونامعلوم
ومن درحسرت دیدار چشمت رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر ها
ومن هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه روئیایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز ازعطر دستانت پراز شوق است دستانم
تو فکر خواب گل هایی که یک شب باد ویران کرد
ومن خواب ترا می بینم ولبخند پنهانم
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
ومن مرغی که ازعشقت فقط بی تاب وحیرانم
تو می آیی ومن گل می دهم درسایه چشمت
وبعد ازتو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
ومن تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست ونغمه مهتاب ومرغان سفر کرده
وشاید یک مه کمرنگ ازشعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز می گردد
که تو یک شب بگویی ، دوستم داری تو ، می دانم
غروب آخرشعرم پراز آرامش دریاست
ومن امشب قسم خوردم تو را هرگز نرنجانم
به جان هرچه عاشق توی این دنیای پرغوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها وبی فانوس خواهم مرد
سلام بالاخره انتظار به سر رسید من دیگه دارم از اهواز میرم تا امیدم رو ببینم
وبهش بگم تنها دلیل من واسه بودن دوست دارم خودش میدونه منظورم کیه متولد 11
دی سال 72 اره قلب من بالاخره سختی تموم شد و دیگه من به اهواز برنمیگردم
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ ، تو ای بانوی شب های غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!
اینم تقدیم به سنگ دلان